#مردی_که_میشناسم_پارت_102


-:دارم با شراره و فرشته میرم خرید.

کاش توضیح نمیداد. کاش می رفت و رهایش میکرد. اما مستانه با دقت همه چیز را بیان میکرد. تمام دو روز گذشته سعی کرده بود حرف بزند... به همان آرامی قبل گفت: خوش بگذره.

-:هوا هم سرد شده.

بجای پاسخ اینبار سر تکان داد. نگاهش به صفحه ی گوشی بود اما حتی نمی فهمید چه میکند. بیخودی انگشت روی اسکرین صفحه می کشید.

-:کاش بابا بود می رسوندم.

سر بلند کرد. مستانه شیطنت میکرد. دخترک با تمام کودکی اش به بازی اش گرفته بود. مستانه او را با یک پسر هم سن و سال خودش اشتباه گرفته بود؟ یا با مردی عاشق؟!

از جا بلند شد. همانطور که به سمت خروجی می رفت و قدم روی پله ها می گذاشت گفت: با آژانس برو...

روی پله ی بعدی پا گذاشت و به در نیمه باز طبقه ی بالا خیره شد. مستانه را که پایین پله ها ایستاده بود دید اما سعی کرد بی تفاوت باشد. با عجله پله ها را بالا رفت و در را هم کوبید. به در تکیه زد... بد رفتاری با مستانه سخت ترین کار روی زمین بود.

منتظر ماند تا صدای بسته شدن در را بشنود اما تا دقایقی از این صدا خبری نبود. گویا مستانه از رفتن پشیمان شده بود. دستش به سمت دستگیره می رفت که صدای باز و بسته شدن در کوچه را شنید. نفس راحتی کشید و به سمت اتاق قدم برداشت. اما دل نگران بود... روزها کوتاه تر شده بود. آسمان رو به تاریکی می رفت. نباید او را به تنهایی راهی میکرد.

نه نباید همراهش می رفت. باید تنهایش می گذاشت. برگشت... شماره ی لیدا را گرفت و با پیچیدن صدایش در گوشی گفت: امشب وقت داری؟

لیدا در گوشی خندید: سلام...

-:علیک... نگفتی وقت داری؟

-:برای اینکه مهمون یه آقای به ظاهر متشخص و خیلی عصبانی باشم!؟

پا روی پله ها گذاشت و نگاهش به جایی که مستانه دقایقی قبل آنجا ایستاده بود و تماشایش میکرد ثابت ماند. نفسش را رها کرد: فکر کن آره.

-:کارم داره تموم میشه. نیم ساعته اینجا باش.

تماس را قطع کرد. لعنت به او که نمی توانست با مستانه بد تا کند.

کتش را برداشت و بدون فکر کفش به پا کرد و از خانه بیرون زد. نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و به سمت مخالفی که حدس می زد مستانه از آن مسیر رفته باشد قدم برداشت. به زودی دیوانه می شد. چیزی به دیوانگی اش نمانده بود. دیوانه می شد و سر به بیابان می گذاشت.

دربست گرفت و آدرس دفتر لیدا را داد.

منشی با دیدنش از روی صندلی اش بلند شد و گفت: خوش اومدین.

اشاره ای به در اتاق لیدا زد و گفت: هستن؟


romangram.com | @romangram_com