#مردی_که_میشناسم_پارت_98
آرام لب زد: سلام...
-:علیک سلام. کجایی تو؟ خواب بودی؟
صدای پیج دکتری در سکوت اتاق پیچید.
-:خواب نبودم.
نگاهش را به مستانه ی غرق در خواب کشید: صدای چیه؟ حرف بزن دیگه.
-:بیمارستانم.
طاهر وحشت زده گفت: بیمارستان برای چی؟
-:مستانه حالش بد شده...
هراسان گفت: کدوم بیمارستان؟ کجایی الان؟
نام بیمارستان را بر زبان آورده و نیاورده طاهر تماس را قطع کرد. گوشی را از گوش دور کرد و به صفحه ی روشنش، سری به تاسف تکان داد و آن را روی میز انداخت. دستش را روی چشمانش گذاشت و فشرد. با انگشت شست و اشاره اش کمی چشمانش را مالید و با خیس شدن چشمانش خمیازه ای کشید و برخاست. به سمت مستانه خم شد که در آسودگی خوابیده بود.
دستانش را دو طرفش گذاشت و لبهایش را به پیشانی اش چسباند. چشم بست... بوی تن دخترش را به جان کشید. امروز بعد از مرگ لیلا برای اولین بار ترسیده بود. برای از دست دادن مستانه ترسیده بود. برای از دست دادن تنها امید زندگی اش...!
خود را برای پدر بد بودن لعنت کرده بود.
وقتی دکتر از شوک عصبی و ضعف سخن گفته بود، از خود متنفر شده بود. پدری بود که دخترک هفده ساله اش شوک عصبی را از سر می گذراند.
پدر بدی بود که دخترک هفده ساله اش دچار شوک عصبی می شد. پدر بدی بود که متوجه نشده بود دخترکش تمام روز چیزی نخورده است.
لب به دندان گرفت و کمی عقب رفت.
به سمت پنجره قدم برداشت...
باید بیشتر به مستانه توجه میکرد. باید بیشتر برایش وقت می گذاشت. باید زمان بیشتری را با مستانه صرف میکرد. اما چطور؟ چطور می توانست جای خالی مادر را برای دخترکش پر کند؟
سوالی که سالها بارها و بارها از خود پرسیده بود. چطور؟! چطور می تواند برای دخترکش جای خالی مادر را پر کند؟
او حتی نمی توانست در مورد مسائل زندگی دخترکش با او صحبت کند. نمی توانست برایش از ترسش هایش بگوید و از او در مورد خواسته هایش بشنود.
دلش میخواست برای مستانه، بهترین باشد اما نبود. می دانست نیست...
romangram.com | @romangram_com