#مردی_که_میشناسم_پارت_97
شراره با سنگینی نگاه شهابی به سمت تخته برگشت. شهابی نگاهی به مستانه ی در هم فرو رفته انداخت. نتوانست با این حال بد دخترک چیزی بگوید. به سمت تخته برگشت و دوباره مشغول نوشتن شد.
لحظاتی بعد وقتی به سمت کلاس برگشت از دیدن دخترکی که گویا سرش به تنش سنگینی می کرد متعجب بود. آرام آرام در حال صحبت به سمتش رفت.
بدون اینکه توجه شاگردان را به سمت خود جلب کند کنار صندلی دخترک ایستاد و خیلی آهسته دست پیش برد و روی پیشانی دخترک گذاشت.
چشمانش گرد شد و به سمت دخترک برگشت. دمای زیادی که به دستش منتقل می شد شگفت زده اش کرد.
دستش را عقب کشید و به شاگردانی که با دیدن حرکت او متعجب نگاه میکردند گفت: بنویسین الان پاک میکنما...
دوباره به سمت دخترک برگشت و بدون نگاه به شراره گفت: به دفتر اطلاع دادین؟
شراره سری به نفی تکان داد: میگه حالش خوبه.
-:برو به خانم رمضانی بگو زنگ بزنه بیان دنبالش... حالش خیلی بده.
مستانه سر بلند کرد: من خوبم. میخوام بمونم.
-:با این وضع؟! داری توی تب می سوزی.
مستانه سر به زیر انداخت: بابام الان نمی تونه بیاد دنبالم.
شهابی آرام گفت: زنگ میزنن به مادرت...
شهابی متوجه بغض دخترک نشد. دخترکی که سر به زیر انداخت و قطره اشکی از چشمش فرو ریخت.
پرستو از آن سوی کلاس گفت: مامانش فوت شده آقا...
شهابی شوکه از آنچه شنیده بود، حس ناراحتی تمام وجودش را احاطه کرد. نمیخواست به هیچ وجه این چنین قلب دخترک را بلرزاند. هرگز این موضوع به ذهنش خطور نمیکرد.
آب دهانش را فرو داد و به سختی گفت: چطوره کمکش کنی توی نمازخونه استراحت کنه!
شراره به سمت مستانه چرخید: آره مستان پاشو... اونجا یکم دراز بکش.
شراره برخاست و به سختی دست مستانه را گرفت و بلندش کرد. از برابر شهابی که می گذشتند چشمان مستانه سیاهی رفت و این شهابی بود که با عجله مانع از افتادنش شد.
***
با لرزیدن چیزی روی سینه اش چشم گشود. نگاهش روی نور اندکی که به درون اتاق می تابید ثابت ماند.
چیزی باز هم روی سینه اش لرزید. دستش را روی سینه گذاشت و با حس لرزیدنش، دست به جیب برد و گوشی اش را بیرون کشید. نام طاهر روی گوشی روشن و خاموش می شد. دستش را روی گردی سبز رنگ حرکت داد و گوشی را به گوش نزدیک کرد: الو وَلی؟
romangram.com | @romangram_com