#مردی_که_میشناسم_پارت_96


نگاه به زیر دوخت: دوسش دارم شِری.

-:مگه الکیه؟ جای باباته مستانه.

به بازوی شراره چنگ زد: دوسش دارم چرا نمیفهمی؟ دارم میمیرم... شراره دیشب نیومد. نیومد خونه... اگه پیش اون مونده باشه؟ نگام نمیکرد. دیروز براش خوندم همش نگام میکرد ولی بعدش دیگه تا وقتی رفت نگام نکرد. اگه نگام نکنه دِق میکنم.

شراره خم شد: خدا نکنه. حالا پاشو بریم سر کلاس... این شهابی الان خل میشه.

بلند شد و بازوی مستانه را هم گرفت تا بلند کند.

با بلند شدنش چشمانش سیاهی رفت و به بازوی شراره چنگ زد که شراره سریع به سمتش برگشت: چرا این شکلی شدی؟ اصلا حالت خوب نیستا...

چشمانش را روی هم فشرد: خوبم. خوب میشم.

-: بهتره بریم یه آبی به دست و صورتت بزنی. اینطوری زودتر خوب میشی.

چند قدمی همراه هم به سمت ساختمان قدم برداشتند که آرام گفت: نرفته پیش اون نه؟ نمیره پیش اون زنه.

شراره صادقانه اعتراف کرد: نمیدونم.

دست و صورتش را شست. کمی آب خورد و به سمت کلاس به راه افتادند. با باز شدن در کلاس، شهابی با اخم به سمتشان برگشت اما با دیدن صورت رنگ پریده ی مستانه سکوت کرد و اشاره زد سر جایشان بنشینند و خود برای شروع درس برخاست. روی تخت موضوع درس جدید را نوشت...

مستانه که روی صندلی نشست، فرشته خود را همراه با صندلی به سمتشان خم کرد و از بین شراره و مستانه گفت: هفته ی دیگه امتحان انداخت.

شراره به عقب برگشت و آرام آرام پچ پچ کرد: جدی؟ کِی؟ از کجا تا کجا؟

مستانه غرق در دنیای خود بود. کاش کسی اطمینان می داد طاهر دیشب هر جایی بوده است به جز کنار آن زن بودن! زنی که صورتی زیبا داشت. موهای رنگ شده ی طلایی اش که زیر شال رنگ خورده جا خوش کرده بود. صورتش آرایش شده ی زیبایش با آن کاپشن سفید و بنفش خوش ترکیب... بینی خوش فرم رو به بالایش...! کاش می شد آن زن را از روی زمین محو کند.

اگر طاهر شب را پیش آن زن گذرانده بود... اگر کنار او بود!

می توانست بوسیده باشدش؟ می توانست در آغوش کشیده باشدش؟

همانطور که سر او را به سینه می چسباند می توانست سر لیدا را هم به سینه اش گذاشته باشد؟

لیدا قد بلند بود. قدش به روی سینه ی طاهر نمی رسید. لیدا هم قد پدرش بود.

شراره سقلمه ای نثارش کرد: کجایی؟ حواست اینجا باشه! قراره هفته آینده امتحان بگیره.

در جواب شراره تنها پلک زد.


romangram.com | @romangram_com