#مردی_که_میشناسم_پارت_9

طاهر نگاه کنجکاوش را از مستانه گرفت: بریم صبحونه بخوریم. تا ببینیم بعد چی میشه.

وَلی بلند شد. خود را به وَلی رساند و گوشه ی کتش را گرفت و کشید: بابا...

وَلی به سمتش برگشت و ایستاد. طاهر متعجب و دست به جیب نگاهشان کرد.

به حرف آمد: من میخوام برم خونه.

نگاه متعجب وَلی به سمت طاهر رفت و برگشت: چرا؟ نمیخوای صبحونه بخوری؟

-:عصری میخوام فرشته و شراره رو ببینم. میخوام...

وَلی بین جمله اش آمد: صبحونه بخوریم بعد می رسونمت خونه.

سوار ماشین شدند. پشت سر طاهر روی صندلی نشست. طاهر توضیح می داد، هیچوقت فکر نمیکرده است که چنین دلتنگ ایران باشد. تمام ساعتی که در فرودگاه انتظار پرواز را کشیده بود. تمام لحظاتی که در هواپیما بوده است به اندازه چندین سال گذشته است. تمام دو ساعت و نیم زمان پرواز به اندازه تمام دوازده سال گذشته کش آمده است. از دلتنگی که هرگز احساس نکرده بود.

مستانه تمام مدت با بی حوصلگی به تمام ذوق و شوق طاهر گوش سپرد. درک گفته های طاهر برایش سخت بود. هیچ درکی از این کلمات نداشت. در نظرش طاهر وقتی در دبی زندگی میکرد خوشبخت بوده است چرا باید دلتنگ تهران باشد؟

صبحانه را در یکی از رستوران های مورد تایید وَلی صرف کردند. تمام مدت کنار آنها نشست و سکوت کرد. طاهر در مورد صحبت هایشان نظرش را می پرسید و او کوتاه جواب می داد. چندان تمایلی برای صحبت نداشت. حرفی هم برای گفتن نداشت.

وَلی بی حوصلگی اش را دید و او را به خانه رساند. طاهر با هیجان از او خداحافظی کرد و تاکید کرد دوست دارد بیشتر ببیندش.

وقتی روبروی شراره و فرشته نشست و از عموی تازه از راه رسیده گفت نمی توانست واکنش هایشان را با افکارش مقایسه کند. به نظر شراره طاهر می توانست عموی فوق العاده ای باشد که می شود با او خوش گذراند و در نظر فرشته طاهر... می توانست مرد فوق العاده ای باشد اگر کمی سن و سالش کمتر می بود.

فرشته با هیجان گفت: چه شکلیه؟ عکس ازش نداری؟

شانه بالا انداخت. متفکر به فرشته نگاه کرد. عکسی از طاهر نداشت. طاهر گفته بود از او عکس دارد. لب ورچید: نه ندارم.

-:وای خوشتیپه مستان؟

شراره به بازوی فرشته کوبید: چهل سالشه. مرد چهل ساله خوش تیپ میشه؟

مستانه اندیشید در نظرش طاهر خوش تیپ بود. لبخند زد: خوش تیپه.

فرشته خود را روی صندلی انداخت: واقعا چهل سالشه؟

با سر تایید کرد: چهل و یک، دو باید باشه. همسن بابامه.

فرشته با غصه گفت: کاش می شد ببینمش.

شراره با اخم گفت: بیخیال... از دوست پسر جدیدت بگو چطوریاست؟

romangram.com | @romangram_com