#مردی_که_میشناسم_پارت_8
پدرم را کشید و غلیظ تلفظ کرد. در همین زمان دستی روی شانه اش نشست. برگشت و طاهری که با لبخند تماشایش میکرد را بالای سر دید. طاهر دور زد و در حال نشستن رو به مرد جوان گفت: ما هنوز صبحانه نخوردیم. منوی صبحانه تا چه ساعتیه؟
مرد توضیح داد زمان رسمی سرو صبحانه هتل تمام شده است.
طاهر نگاهش را به صورت شاداب و سرزنده دختر بچه مقابلش دوخت: میخوای یه چیزی بخوریم؟ یا ترجیح میدی بریم جای دیگه؟
وَلی در اینجور مواقع کم پیش می آمد نظرش را بپرسد. همیشه تصمیم می گرفت و او هم پیروی میکرد. شانه بالا انداخت و طاهر رو به گارسون گفت: ممنون. چیزی لازم نداریم شما میتونید برید...
با دور شدن گارسون نگاهش را از مرد جوان گرفت: بابام کو؟
طاهر تکیه زد. پا روی پا انداخت: داشت با تلفن حرف می زد. میخواست مرخصی بگیره.
پاهایش را کنار هم چفت کرد و به آل استارهای قرمزش خیره شد: مگه مرخصی نداشت؟
طاهر با همان لبخند روی صورتش گفت: نه... قرار نبود امروز بیام... یک دفعه ای شد.
جمله ی طاهر که به پایان رسید نگاهش را از پاهایش گرفت و به سمت طاهر کشید. منتظر بود او توضیحات بیشتری دهد. مثلا در مورد دلیل آمدنش به ایران... دلیل بازگشتش... و دلیل حضورش...
دوست داشت توضیحات بیشتر از او بخواهد اما آیا فکر نمی کرد او دختر پرویی است؟ ترجیح داد به جای این کلمات سکوت کند. سرش را با جدیت به زیر انداخت. طاهر بود که گفت: همیشه دیر وقت میخوابی؟
لب ورچید. بی حال گفت: تابستونه...
طاهر به خنده افتاد: آره درسته. تابستونه و عشق و حالش. نمیخواستم به این زودی مجبورت کنم بیای فرودگاه. من فقط از وَلی خواستم بیارتت ببینم. همیشه عکسات و واسم می فرسته اما دیدنت از نزدیک برام جالب تر بود. تو مثل دختر خودمی... من تموم بچگیت پیشت بودم. یادت میاد؟
باز هم کودکی اش یادآوری شده بود. این مرد چه اصراری به یادآوری کودکی اش داشت. لبخند مسخره ای به لب آورد: نه...
-:وقتی چهارسالت بود گم شده بودی. لیلا که زنگ زد گم شدی خودمون و رسوندیم. وقتی پیدات کردیم به لیلا که میخواست دعوات کنه گفتی کجا رفته بودی؟ چرا گم شده بودی؟ با تموم بچگیت نمیخواستی قبول کنی تو گم شده بودی نه لیلا...
کاش از گذشته ها بر زبان نمی آورد. بغض کرد...
کاش باز هم لیلا بود. قسم میخورد هرگز کلمه ای بر زبان نمی آورد. کاش مادرش بود تا داغ بی مادری را احساس نکند. کاش لیلا بود تا باز هم گم شود او به دنبالش باشد.
وَلی کنار طاهر نشست و به صورت غمزده مستانه خیره شد: چی شده مستانه؟
سر برداشت. به پدرش نگاه کرد. مطمئنا هیچکس به اندازه پدرش تلخ زندگی نمی کرد. لبخند زد. نمی توانست نسبت به پدرش سخت باشد.
طاهر متعجب نگاهش کرد. ناراحت بود؟ بخاطر یادآوری خاطرات کودکی اش! درک نمیکرد. این دخترک مقابلش را درک نمی کرد.
وَلی با هیجان گفت: خب قراره چیکار کنیم؟
romangram.com | @romangram_com