#مردی_که_میشناسم_پارت_7
اخم کرد. درد در صورتش پخش شد و دست روی دستان طاهر گذاشت. طاهر گونه هایش را رها کرد و صورتش را بین دستانش گرفت. کمی فشرد: باورم نمیشه وَلی مستانه اینقدر بزرگ شده باشه. انگار همین دیروز بود که تو قنداق بغلش کردم.
خود را عقب کشید و وَلی خندید: ما هم پیر شدیم.
طاهر به طرف وَلی برگشت. دست دور گردن وَلی انداخت: چطوری مردک؟ چه خودت و پیر کردی؟ تازه اول چهل چهلیته... من هنوز آرزو دارما. میخوام زن بگیرم بچه دار بشم.
نگاه متعجبی به آنها انداخت. طاهر مثل پسر بچه ها دست دور گردن پدرش انداخته بود و میخندید. وَلی هم به خنده افتاده بود. وَلی در گوش طاهر گفت: جلوی دخترم آبروم و بردی...
طاهر فاصله گرفت. نگاهش را به مستانه دوخت و گفت: همیشه همینقدر آرومی؟
مستانه با خشم نگاهش کرد. این مرد نرسیده بازی اش می داد. لب ورچید: نه.
طاهر نزدیکش شد: بیا که کلی برات هدیه آوردم. البته فکر کنم یه سریش دیگه به دردت نخوره. چون همون موقع ها که رفته بودم خریدم.
سعی کرد لبخندی به لب بیاورد: مرسی عمو...
طاهر با ذوق به سمت وَلی برگشت: وای وَلی عمو...!
به سمت مستانه برگشت و ادامه داد: وروجک تو کِی اینقدر بزرگ شدی که بمن بگی عمو...
دستانش را با کمی فاصله روبروی هم گرفت: همش همینقدر بودیا... وقتی میرفتم فقط پنج سالت بود.
از اینکه طاهر مدام کودکی اش را یادآوری میکرد ناراحت بود. نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش روی پسر جوانی که آنها را تماشا میکرد ثابت ماند. وای... کافی بود همین پسر جوان بشنود که این مرد روبرویش از او با چه کلماتی یاد میکند. با نیشخندی گفت: بهتره بریم.
از گوشه ی چشم پسر جوان را برانداز کرد. پسرجوان نگاهش می کرد. وَلی هم از این جمله ی مستانه استقبال کرد: آره طاهر بهتره بریم.
طاهر به عقب برگشت. چرخی را که رها کرده بود به دست گرفت: بریم. اول وسایلم و بزارم هتل بعدش میتونیم در مورد اینکه چقدر دلم برای این شهر تنگ شده صحبت کنیم. دلم میخواد امروز کلا بچرخم.
دلتنگ این شهر بود؟ پوزخندی زد. این شهر دلتنگی نداشت. او در بهترین جای دنیا زندگی میکرد. چرا باید دلتنگ این شهر می بود؟ شراره عید را به دبی رفته بود. عکسهایی که شراره آورده بود باعث شده بود آرزو کند کاش او هم بتواند یک روز به آنجا برود. به نظرش دبی خیلی زیباتر از تهران بود. کاش می شد به جای چرخیدن با آنها به دیدار دوست پسر جدید فرشته برود.
گوشی اش را از جیب بیرون کشید. ساعت نه صبح بود. در حال حاضر هم شراره هم فرشته خواب می بودند. روی صندلی عقب ماشین نشست و چشم بست. صدای ذوق زده ی طاهر که از هر چیزی تعریف میکرد و از پرواز طولانی اما پر هیجانش می گفت اجازه نداد تا رسیدن به هتل بخوابد.
طاهر پیشنهاد داد صبحانه را در هتل بخورند. پشت سر وَلی و طاهر از پله های سفید رنگ هتل بالا رفت.
وَلی همراه طاهر برای گرفتن اتاق رفت. با راهنمایی های هر دو روی مبلمان لابی نشست. با ورود آنها به آسانسور چشم بست و سر به پشتی مبل تکیه داد. چشمانش خواب را می طلبید. به طاهر تازه از راه رسیده فحش داد و چشم باز کرد و با اخم به گارسونی که بالای سرش ایستاده بود خیره شد. گارسون در مورد سفارشش می پرسید. دوست داشت بر سر مرد جوان فریاد بزند... این وقت صبح زمان سفارش گرفتن است؟ اما...
نگاه دزدید و گفت: منتظر میمونم.
مرد جوان گفت: اگه مشکلی...
لابد فکر کرده بود از بیکاری در اینجا نشسته است. با ابروان پیچیده در هم به مرد خیره شد: منتظر میمونم پدرم بیان...
romangram.com | @romangram_com