#مردی_که_میشناسم_پارت_6
هیجان وجودی ولی پر کشید. از یادآوری لیلایی که حال نبود باز هم غم بر دلش نشست. مستانه از اینکه دوباره مادرش را یادآوری کرده بود پشیمان شد. کمی به ولی که لبهایش باز هم آویزان شده بود نگاه کرد و با حرکتی ناگهانی برخاست. از تخت پایین آمد و در حال گذر از کنار ولی گفت: طاهر تنها میاد؟
کش صورتی روی میز را برداشت و در حال جمع کردن موهایش به تیشرت سفید و شلوار صورتی اش نگاه کرد. موهایش را با کش جمع کرد و به سمت سرویس به راه افتاد. ولی بود که گفت: زود باش. در ضمن طاهر نه، عمو طاهر...
پوزخندی به کلمه ی عمو زد و در دستشویی را بست. عمو... همین عمو داشتن کم بود. از آسمان برایش عمو نازل شده بود. او که برادر پدرش نبود تا بخواهد لفظ عمو را برایش بکار ببرد. او فقط یک دوست بود. دوستی که پدرش همیشه از او به عنوان برادر یاد می کرد. مشت پر آبش را به صورت کوبید... هیچ دلش نمیخواست این عمو را ببیند.
وَلی به در کوبید: زود باش مستانه دیر شد.
بی توجه به سر و صدای پدرش با حوصله مسواک زد. ابروهای کمانی اش را با خیسی آب مرتب کرد. کش موهایش را باز کرد و دوباره بست و بالاخره از سرویس بیرون آمد. وَلی با اخم نگاهش میکرد. غرید: زود باش دیگه...
وارد اتاقش شد. از کمد شلوار سفید بیرون کشید و در همان حال گفت: اصلا چرا من باید بیام؟
-:بمونی خونه که چی بشه؟ طاهرم میبینی. آخرین باری که دیدیش فقط پنج سالت بود.
مانتوی سفید و قرمزش را برداشت: همین دیگه. الان هفده سالمه.
به طرف تلفنش برگشت. در حال برداشتنش به اس ام اس های شبانه فرشته سرک کشید. آخرین اس ام اس را بعد از بخواب رفتنش فرستاده بود: فردا میخوام علیرضا رو ببینم.
گوشی را در کیف کوچک قرمز رنگش انداخت و با برداشت ال استارهای قرمزش از اتاق بیرون رفت. وَلی که روی مبل نشسته بود بلند شد. در را باز کرد. مستانه در حال پوشیدن کفش هایش بود که وَلی نگاهی به خود در برابر آینه انداخت. کت و شلوار سیاهش مرتب بود. دوست داشت هرچه زودتر طاهر را ببیند. اعتراف کرد دلتنگ رفیقش است.
تا رسیدن به فرودگاه مستانه باز هم خواب رفت. ماشین را پارک کرد و به سمت مستانه برگشت. تکانش داد: پاشو مستانه.
مستانه سر برگرداند و بدون باز کردن چشم گفت: شما برو من همین جا میخوابم.
پیاده شد. در سمت کمک راننده را باز کرد و بازوی مستانه را گرفت: اگه شبا بجای اینکه با دوستات اس ام اس بازی کنی بخوابی الان اینقدر خوابت نمیگیره.
مستانه چشم باز کرد. پیاده شد و در همان حال نالید: مثلا تابستونه.
به همراه وَلی به راه افتاد. دست در جیب مانتویش کرده بود و طلبکار کنار وَلی توقف کرد. نگاه چرخاند. مردم در حال حرکت بودند. کسی خواب نداشت؟ تابستان به این گرمی... میتوانستند به جای اینجا بودن در خواب باشند.
نگاهی به پدرش انداخت. وَلی هیجان زده بود. نگاهش مدام می چرخید. برخلاف پدرش هیچ انتظاری برای این عموی تازه از راه رسیده نداشت. بجای آن ترجیح میداد در این لحظه در تخت خوابش باشد و خواب رویایی نیمه کاره اش را ادامه دهد. از یادآوری خوابش لبخند زد.
با حرکت دست وَلی برگشت. مسیر نگاه پدرش را تعقیب کرد و به مردی رسید که برخلاف پدرش قد بلند بود. موهای پرپشتش را به عقب شانه زده و برق موهایش را می شد از همین فاصله هم دید. شلوار سفیدش با پیراهنش ست بود و کت سبز، آبی اش شیکش کرده بود. این مرد با پدرش هم سن بود؟ پدرش را همیشه در کت و شلوار های سیاه و سرمه ای دیده بود. اما این مرد با برق زنجیری که از گوشه ی یقه ی پیراهنش قابل دید بود هیچ شباهتی به یک مرد با سن و سال پدرش نداشت.
در کمتر از چند لحظه مرد در برابرشان ایستاد. وَلی را در آغوش کشید و چند لحظه همدیگر را در آغوش فشردند.
لحظه ای بعد طاهر از آغوش وَلی جدا شد و با تعجب نگاهش کرد. چشمان قهوه ای روی دخترک پیش رویش چرخ خورد. غیر قابل باور بود این همان مستانه باشد.
جلو رفت. انگشتانش را روی گونه ی دخترک پیش رویش گذاشت و گونه هایش را کشید: از عکسات خیلی خوشگل تر شدی.
romangram.com | @romangram_com