#مردی_که_میشناسم_پارت_5

چرخ زد...

آسمان چرخید...

مستانه های اکو شده بلند تر شد.

رها شد...

در سیاه چالی عمیق که او را به قعر می کشید. اما حتی در این لحظه هم می توانست صدای مستانه گویان را کاملا بشنود.

با وحشت تنش از تخت کنده شد و راست نشست. چشم گشود و به کمد آبی رنگ خیره شد. به برچسب سفید برفی روی آن...

ولی در حال گذر از برابر در باز هم صدا زد: مستانه...

همین صدا بود که او را از خواب شیرین و رویایی اش بیرون کشیده بود. اخم کرد.

ولی راه رفته را برگشت و باز هم در حال گذر از اتاقش صدا زد: مستانه...

موهای پریشانش را عقب زد و سر برگرداند. نگاهی به ساعت روی پاتختی اش انداخت که ساعت هشت صبح را به تصویر می کشید. غرید... هشت صبح؟

ولی اینبار در چهارچوب در ایستاد: پاشو دیگه...

دست بین موهایش فرو برد و آنها را عقب زد و نالید: برای چی آخه؟ هنوز زوده. مگه قراره چیکار کنیم؟

ولی متفکر برگشت و در حال دور شدن گفت: طاهر داره میاد. باید بریم استقبالش.

طاهر؟ منظور پدرش از طاهر مطمئنا همان دوست صمیمی و رفیق دوران کودکی اش بود. طاهری که چیزی از او به یاد نمی آورد جز تصویری محو از کودکی... تنها چیزی که در مورد طاهر می دانست این بود که پدر و مادرش به واسطه طاهر ازدواج کرده بودند و طاهر در طی سالهای گذشته ساکن دبی شده است.

دوباره خود را روی تخت انداخت و چشم بست: من نمیام.

ولی در حال پوشیدن کت سیاه رنگش غرید: پاشو مستانه. طاهر گفته حتما ببرمت. دلش برات تنگ شده.

به پهلو شد: من یادم نمیادش اصلا...

-:ولی اون تو رو خیلی خوب یادشه. نمیخوام حالا که داره بعد این همه سال برمیگرده ناراحت بشه. پاشو مستانه. مطمئنم بهت خوش میگذره.

دست مشت شده اش را به بالشت کوبید: بزار بخوابم. آخه به من چه؟ اصلا این همه سال اون جا مگه بهش بد گذشته داره برمیگرده؟

اینبار ولی وارد اتاق شد. بالای سرش ایستاد و ملحفه خنک سفیدش را کنار زد: گفتم پاشو داره دیر میشه. تا یه ساعت دیگه پروازش میشینه و ما اینجاییم. بهتره تو کارای بزرگترا هم فضولی نکنی. اگه طاهر نبود الان تو هم وجود نداشتی.

زیر لب زمزمه کرد: شاید مامانمم زنده بود.

romangram.com | @romangram_com