#مردی_که_میشناسم_پارت_4


زندگی برق می زد. همه چیز زیبا بود. در پشت پرده چشمان بسته اش رهایی را احساس می کرد.

گفته بود میخواهد با او باشد. چه لذتی داشت با او بودن. چه شیرین بود با او بودن. می توانست کنار او باشد. در آغوشش باشد!

مرد لب زد: زندگیم...

«جونم» کشداری تحویل مرد داد.

مرد لب زد: عشقم...

«هوم» کشدارش اینبار جایگزین جانم شد.

مرد لب زد: مستانه...

نفس کشید هوای آزاد پیچیده در درختان جنگل را...

اما...

نام مستانه باز هم تکرار شد. اما نه از زبان مرد. خود را کمی عقب کشید. مرد دست دورش انداخت و بیشتر به آغوش خود نزدیک کرد. اما نگاهش چرخ خورد. در جنگل سرسبز بین درختان...

نام مستانه اکو شد در بین درختان. کسی صدایش می زد. نام مستانه را مرد پیش رویش بر زبان نمی آورد این صدایی آشنا بود که در بین درختان می پیچید.

نگاهش را به مرد دوخت... مردی که هیچ تصویری از صورتش نداشت. مردی که حال مثل مه ای محو می شد. دستش را برای گرفتن مرد بالا برد اما دستش از بین مه سیاه رنگ به جا مانده از تن مرد گذشت و پایین آمد.

باز هم نام مستانه تکرار شد. چرخی به تنش داد. چرخ زد و تمام درختان را از نظر گذراند. به دنبال مرکز تکرار نامش می گشت. کسی صدایش می زد...

مرد محو شده بود. مردی که دوستش داشت.

باز هم نام مستانه....

با هراس تکان خورد. به دور خود...

چرخ زد...

آسمان آبی چرخید...

چرخ زد...

جنگل سبز چرخید...


romangram.com | @romangram_com