#مردی_که_میشناسم_پارت_87

طاهر با غضب ایستاد: اصلا چرا میپری وسط خاطره تعریف کردن من؟

وَلی با بیخیالی از کنارش گذشت: دلم میخواد تو رو سننه نه!

طاهر با قدم های بلند خود را به او رساند و در حال گذر مشتی حواله ی کمرش کرد. وَلی از درد خم شد. صدای خنده باعث شد هر دو به عقب برگردند.

مستانه دست به کمر میخندید. اشک چشمانش را عقب زد و گفت: مثل بچه ها چرا افتادین به جون هم؟

-:همش تقصیر توئه دیگه...

این را طاهر گفت و وَلی با خشم صدایش را بالا برد: هی هیچی نمیگم هر چی دلت میخواد باردخترم میکنیا.

خود را به سمت وَلی کشید و آرام زیر گوشش زمزمه کرد: این رفتارای لوست و جمع کن. لوس شدیا...

وَلی چیزی زیر گوشش گفت. مستانه با محبت هر دو را تماشا میکرد. پدرش... طاهر... هر دو به آرامی برای هم خط و نشان می کشیدند.

رنگ سرمه ای حسابی برازنده ی طاهر بود. یقه ی بافت سفیدش هم که کاملا تا زیر چانه اش بالا آمده بود، دوست داشتنی اش کرده بود. شلوار جین سرمه ای اش هم ترکیب بسیار عالی با کاپشن و کفش های سیاهش داشت.

برای صحبت با پدرش خم می شد.

باید برای هم قد بودن با طاهر کفش پاشنه بلند به پا میکرد؟ اما چند سانت! در هر حالتی قدش باز هم کوتاه بود. نمی توانست این کوتاهی قد را جبران کند.

طاهر که از جر و بحث با وَلی خسته شده بود با سنگینی نگاه خیره ی مستانه سر بلند کرد و با دیدنش لبخند زد. لبخندی که دل کودکانه ی دخترک عاشق را لرزاند.

وَلی مستانه را صدا زد اما نگاه طاهر به روی مستانه ای که نگاهش میکرد ثابت مانده بود. از آنچه به ذهنش خطور میکرد واهمه داشت. امکان نداشت... چنین چیزی امکان نداشت. نمی توانست اتفاق بیفتد. نمی توانست باشد... حتما اشتباه میکرد. صد در صد اشتباه میکرد.

سعی کرد ذهنش را منحرف کند تا به این موضوع نیاندیشد.

رو چرخاند. تمام مدت تا ظهر سعی داشت ذهنش را از آنچه به آن خطور می کرد، پاک کند. چنین چیزی نمی توانست اتفاق بیفتد.

حتی نمیخواست آنچه در ذهنش جرقه میزند را به جمله ای مرتب شده در ذهنش تبدیل کند. نمیخواست به چنین چیزی فکر کند. چیزی که می توانست زندگی ها را زیر و رو کند.

در طول این ساعت ها هر بار دخترک قدمی به سویش برمی داشت دو قدم از او فاصله میگرفت. باید ذهنش را مرتب میکرد. باید به ذهنش می فهماند که اشتباه متوجه شده است.

نزدیک به ظهر کاملا این موضوع را بخود فهمانده بود که باز هم دخترک دوست داشتنی تمام آنچه در ذهن داشت را بهم ریخت.

نمی توانست لرزی که از تصویر پیش چشمانش به تنش نشست را انکار کند. نمی توانست انکار کند دخترک پیش رویش قلبش را به بازی گرفته است. تمام وجودش را به بازی گرفته است.

نمی توانست تصویر زیبای مقابل چشمانش را نادیده بگیرد.

باید چشم می بست. چشمانش را به روی تصویر مقابلش می بست اما...

romangram.com | @romangram_com