#مردی_که_میشناسم_پارت_88


چشمانش را به روی تصویر که می بست، صدایی در حال پخش را چطور می توانست انکار کند؟!

در مقابل چشمانش دخترکی پیچیده شده در کاپشن قرمز رنگ حضور داشت که در بین سفیدی برف ها چرخ میخورد... چرخ میخورد و با صدای پر از ابهتش میخواند:

دوست دارم... دوست دارم...

قد تموم آدما... قد تموم عاشقا... دل بردی و پنهون شدی... دل بردی و پنهون شدی... از من چرا ای بی وفا... از من چرا... از من چرا...

نمی توانست صدای دل نشین و مستانه اش را انکار کند. نمی توانست به دروغ بگوید صدای مستانه اش تک تک مویرگ های وجودش را نمی لرزاند.

صدایش بیش از نامش مستانه بود.

دخترک در حال چرخ زدن، در بین جمعیتی که به دورش حلقه زده و خیره خیره می نگریستندش... با دیدنش ایستاد. دستانی که به دو طرفش باز شده بودند، دو طرفش رها شدند.

سرش را کمی کج کرد. نور از گوشه ی کلاه کاپشنش چشمش را می زد اما نمی خواست چشم از طاهر بگیرد. نفس عمیقی کشید و به صدایش جان داد:

عاشق شدم... عاشق شدم... عاشق شدم... عاشق شدم...

وحشت زده، هراسان، با اسکی های چفت شده به پاهایش قدمی به عقب برداشت.

دخترک ادامه داد:

از چشم من پنهون نشو... از چشم من پنهون نشو...

قدمی دیگر به عقب برداشت. نمی توانست این ارتباط چشمی را با چشمان دخترک قطع کند.

صدای پر ابهت که فریاد میزد، به بغض نشست:

تنها شدم... تنها شدم... تنها شدم... تنها شدم... تنها نرو... تنها نرو...!

به سختی چشم از چشمان مستانه گرفت و به وَلی که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند چشم بسته و سر تکان می داد، خیره شد.

وَلی...

اما او به هیچ وجه قصد پایان دادن به این آهنگ را نداشت...

-:پر میکشی تا آسمون... من خسته ی بی بال و پر... پر میکشی تا آسمون... من خسته ی بی بال و پر... روزی که برگردی دگر... از من نمیبینی اثر...

از آنچه می شنید ترسان، چنان سر به سمت مستانه چرخاند که صدای شکستن مهره های گردنش بلند شد.


romangram.com | @romangram_com