#مردی_که_میشناسم_پارت_85
-:خب میگفتی بره خودش ببینه هست یا نه؟
-:گفت نمی تونه بره. مهمون داره امروز... اما منم صبح همه جا رو نگاه کردم. چیزی نبود که تو خونه.
وَلی دنده را جا زد: باز یه نگاهی بنداز نگران گم شدنش نباشه.
مستانه لب ورچید: باشه برگشتیم نگا میکنم.
وَلی از گوشه ی چشم نگاهی به طاهر که سرش را کاملا به سمت پنجره چرخانده و در سکوت به بیرون نگاه میکرد، انداخت و گفت: چته؟ چرا این شکلی؟
سرش را به سمت وَلی چرخاند. سری به طرفین تکان داد: چطوری؟ چی شده؟!
وَلی مشکوک نگاهش کرد. سعی کرد لبخندی تحویل وَلی دهد، که مطمئن بود هیچ شباهتی به لبخند ندارد. مستانه خود را از بین دو صندلی جلو کشید و گفت: ناهار قراره چی بخوریم؟
به عقب برگشت و به صورت دوست داشتنی که سعی داشت کاملا در دید باشد خیره شد. چطور حضورش می توانست این چنین پر از آرامش باشد. چطور می توانست با خواستن یک ناهار که هیچ ارتباطی با موضوع ندارد این چنین، تنش وجودش را دور کند؟!
وَلی غرغر کرد: فعلا صبحونه نخورده به فکر ناهارشه.
-:به من چه که شما صبحونه نخوردی... ما خوردیم مگه نه؟
با اشاره چشم از طاهر پرسید.
بلند خندید. به چشمان باریک شده و مژگانی که سایه شان روی پوست صورتش خودنمایی میکرد. به لبهایی که روی هم می فشرد و به صورتی که می توانستی گونه های قرمزش را روی پوست سفیدش ببینی.
وَلی ماشین را متوقف کرد و گفت: خیلی خب بپرین پایین که دیر شد. باید شب برگردیم.
طاهر در حال پیاده شدن گفت: از الان بخوای غر بزنی که وای به حالمونه.
در را باز کرد و پیاده شد. طاهر قدمی به سمتش برداشت و در برابرش ایستاد. کلاه قرمز کاپشن را روی سرش کشید و گفت: مراقب باش سرما میخوری برنامه هات بهم میریزه.
از این توجه قند در دلش آب می شد. سرش را کمی به بغل خم کرد: طاهر...
طاهر که مشغول بستن زیپ کاپشنش بود گفت: جونم؟
این همه خوشبختی؟! نگاهی به وَلی که پیاده می شد انداخت. طاهر کنارش ایستاده بود و زیپ کاپشنش را می بست. نگرانش بود. نگران اینکه سرما بخورد.
طاهر زیپ را تا زیر گلویش بالا کشید و کلاهش را بیشتر جلو کشید: چی شده مستانه؟
سر بلند کرد و از بین موهای بهم بافته شده ی لبه ی کلاه کاپشنش به زیپ باز کاپشن طاهر خیره شد: خودتم سرما میخوری؟
طاهر با مهربانی نگاه از لباسهای مرتب شده دخترک دوست داشتنی گرفت و اینبار در چشمانش خیره شد: نگران نباش من هیچیم نمیشه.
romangram.com | @romangram_com