#مردی_که_میشناسم_پارت_84


مستانه تکانی خورد. به عقب برگشت. در اتاق را که می بست مستانه غلتی زد و پتو را در آغوشش جمع کرد.

نفس عمیقی کشید. آرام در اتاق را بست و به سمت پذیرایی قدم برداشت. کاسه ی خالی و لیوان ها را برداشت و وارد آشپزخانه شد.

ظرفها را درون سینگ گذاشت و دستش به سمت پیش بند مچاله شده ی روی کانتر رفت. به پیش بند چنگ زد اما دستش که به عقب برمیگشت خشک شد. نگاهش روی دستبند طلایی خیره ماند. مگر می شد این دستبند را فراموش کند؟

دستبند طلایی با زنجیر ظریف بهم گره خورده...

به سختی بعد از چند لحظه که در همان حال ماند دست پیش برد. پیش بند را رها کرد و دستبند را برداشت. میخواست مطمئن شود همان دستبند است. شک داشت بعد از چهارده سال... همان دستبند باشد.

شاید شبیه به آن بود. شاید مشابه آن بود.

اخم هایش را در هم کشید و به خود تشر زد: این اون نیست.

دستبند را سرجایش برگرداند و پیش بند را برداشت و در برابر ظرفشویی ایستاد. شیر آب را باز کرد و به آبی که با شدت جاری بود خیره شد. چشم بست. مگر می شد اشتباه کند؟ هرگز نمی توانست طرح آن دستبند را فراموش کند. همان دستبند بود. همان دستبندی که زنجیرهای ریزش با گره خوردن در هم طرح زیبایی ساخته بودند.

شیر آب را بست. با خشم پیش بند را جدا کرد و روی دستبند کوبید. به سمت پله ها به راه افتاد و در همان حال هم چراغها را خاموش کرد و در تاریکی وارد طبقه دوم شد.

لعنتی...

مگر شوهر نداشت؟ مگر ازدواج نکرده بود؟

پس چرا هنوز آن دستبند را داشت؟ چرا؟

آن دستبند در این خانه؟!!

با خشم بالشت را روی فرش انداخت و دراز کشید. چشمانش را روی هم فشرد تا شاید تصویر دستبند از برابر چشمانش محو شود. پایش را به زمین کوبید و غلت زد... رو به شکم دراز کشید و بالشت را در آغوشش جا داد. باید از شر آن دستبند خلاص می شد. صبح از شر آن دستبند خلاص می شد. از شر تمام خاطراتی که به آن دستبند وصل بود.

دستش را مشت کرد. تصویر دستبند طلایی از مقابل چشمانش محو نمی شد.

***

-:باشه باشه! بازم رفتیم خونه نگا میکنم. اوهوم. خداحافظ...

تماس را قطع کرد و به صفحه گوشی اش خیره شد. وَلی از آینه نگاهش کرد: کی بود؟

گوشی را درون کیفش فرستاد: عمه بود.

انگشتان طاهر مشت شد. دستش را روی زانویش فشرد و مستانه ادامه داد: دستبندش و گم کرده، میخواست بدونه خونه ما جا نمونده باشه.


romangram.com | @romangram_com