#مردی_که_میشناسم_پارت_83

وَلی به سمت اتاقش قدم برداشت و در حال ورود به راهرو کم مانده بود با دیوار برخورد کند که با صدای مراقب باشید طاهر بخود آمد و کمی از دیوار فاصله گرفت.

به سمت مستانه غرق خواب برگشت. موهای بلندش روی صورتش رها شده بود و دهانش نیمه باز بود. دست بلند کرد و موهای روی صورتش را پشت گوشش فرستاد.

مستانه تکانی خورد.

به آرامی بازویش را گرفت و کمی بالا کشیدش... با منتقل شدن قسمتی از وزن سنگین مستانه، شانه اش را از زیر مستانه بیرون کشید و کف دستش را زیر سرش قرار داد. تکانی به تن خشک شده اش داد و با حرکتی سریع دست زیر پاهای مستانه انداخت و از کاناپه جدایش کرد. سرمستانه روی بازویش رها شد و کش سُر خورده روی موهایش هم پایین افتاد.

پای چپش را تکیه گاه کرد و بالا کشیدش...

نگاهی به صورت دوست داشتنی دخترانه اش انداخت. اولین بار بود دخترکی را در آغوش میگرفت. اولین بار بود کسی را اینگونه در آغوش می گرفت. در آغوشش فشردش و به سمت اتاق قدم برداشت. سر مستانه را روی سینه اش کشید و لبخند زد.

از اینکه می توانست اینگونه در آغوشش بگیرد احساس زندگی داشت. گویا زندگی را از دید دیگری لمس میکرد. از دید پدر بودن... پدر دختر شیرینی بودن.

روی تخت گذاشتش و به آرامی پتو را از زیر تنش بیرون کشید. کنارش روی لبه ی تخت نشست و در تاریک و روشن اندکی که بخاطر روشن بودن چراغ پذیرایی به اتاق می دوید، به صورت مستانه خیره شد.

مستانه...

هفده ساله بود.

هفده سال قبل...

اگر تصمیم نمیگرفت شاید در این لحظه مستانه ای وجود نداشت تا اینگونه در آرامش بخواب رود.

هرگز بخاطر تصمیمش پشیمان نشده بود. هرگز به اینکه تصمیمش بدترین عواقب را برایش رقم زد فکر نکرده بود.

چطور زندگی بدون مستانه معنا می یافت؟ مستانه اگر نبود حال وَلی هم وجود نداشت. وَلی به امید او زندگی میکرد.

چشمانش را روی صورت مستانه چرخ داد. انگشتانش را بند پتو کرد و آن را تا زیر گلویش بالا آورد.

خوشحال بود که درست ترین تصمیم را گرفته بود.

به دست های لطیف دخترانه اش نگاه کرد. دستش را که از تخت پایین افتاده بود بلند کرد و روی سینه اش خواباند. از جا بلند شد.

نگاهش روی برگ زیباهای درون گلدان ثابت ماند. برای خریدنش دیروز چند ساعت وقت گذاشته بودند.

به گلدان سیاه پیچیده شده در زر ورق نقره ای نگاه کرد. باید در اولین فرصت گلدان سفیدی تهیه می کرد. شاید کمی هم رنگ...

می توانستند روی گلدان ها نقاشی بکشند. نقاشی هایی که به ترکیب اتاق مستانه هم بیاید. برگه زیباهایی که مشخص بود خاکشان هنوز خیس است. پس برایش اهمیت داشتند.

به سمت در اتاق به راه افتاد.

romangram.com | @romangram_com