#مردی_که_میشناسم_پارت_82


می توانست فردا شب کمی دیر بخوابد و برای امتحان شیمی بخواند اما نباید رفتن به توچال با طاهر را از دست می داد. با طاهر خوش میگذشت... مگر می شد با طاهر خوش نگذرد. با طاهر بودن به تمام دنیا می ارزید.

طاهر خم شد. لیوان چای را برداشت و به سمتش گرفت. از اینکه مورد توجه طاهر بود ذوق کرد. لبخندی به معنای تشکر زد و نگاهش روی موهای بهم ریخته طاهر که در حال دادن لیوان بعدی به وَلی بود ثابت ماند.

طاهر بعد از برداشتن لیوان خود سرجایش برگشت. فیلم شروع شد. هر سه کنار هم می توانستند خانواده خوشبختی باشند. اگر طاهر برای همیشه مال او می بود با هم خوشبخت می بودند.

می شد یک روز، یک روز کنار طاهر بنشیند و به راحتی سر به شانه اش بگذارد؟ مثل این لحظه... این لحظه که بخواب رفته بود و سر سنگینش روی شانه ی طاهر افتاده بود.

در آن لحظه زندگی چنان برایش شیرین می شد که می توانست همیشه بلند بلند بخندد...

اگر... اگر طاهر مال او می شد... اگر طاهر را می داشت می توانست برای تمام دنیا فریاد بزند که او را دوست دارد...

قد تمام آدم های دنیا...

قد تمام عاشق های دنیا...

طاهر را دوست داشت. دوست داشت... عاشق بود.

***

طاهر هر از گاهی نگاه از تلویزیون میگرفت و با دیدن دخترک به خواب رفته لبخند می زد. سنگینی سرش روی شانه اش باعث آرامش بود.

وَلی هم آرام آرام چرت می زد. در طول روز چنان خسته می شد که حتی تا پایان فیلم نرسیده به چرت افتاده بود.

دوست داشت خم شود. کنترل را بردارد و صدای تلویزیون را کم کند مبادا این صدا، فرشته ی بخواب رفته را بیدار کند.

کمی روی مبل جا به جا شد و پایش را به سمت میز کشید. شاید بتواند با پایش کنترل را بردارد اما با افتادن کنترل از لبه ی میز و صدای شدیدی که ایجاد شد وَلی چشم باز کرد. با دیدن تیتراژ پایانی فیلم دستی به صورتش کشید: تموم شد؟

پچ پچ کرد: آره تموم شد.

نگاه وَلی به سمت مستانه غرق در خواب چرخید: اینم که خوابیده. بزار بلندش کنم ببرمش تو تختش...

کلمه ی آخر در خمیازه اش غرق شد.

اشاره ای به کنترل افتاده به زمین زد: تو اون کنترل و بده من برو بخواب من میبرمش... چشات باز نمیشه.

وَلی خم شد و کنترل را به طرفش گرفت و در حال بلند شدن گفت: سنگینه. میخوای بزار همین جا روی کاناپه بخوابه.

-:برو بخواب. حواسم بهش هست.


romangram.com | @romangram_com