#مردی_که_میشناسم_پارت_74


اینطور که طاهر تعریف میکرد یک گلدان گل برگ زیبا می توانست دوست داشتنی باشد. آهسته پرسید: برگ زیبا چه شکلیه؟

طاهر خندید: نظرت چیه بعد از اینکه ترتیب شام و دادیم با هم بریم گلخونه... منم تو فکر یه گلدون ریحانم برای آشپزخونه.

چشمانش گرد شد: ریحون؟ برای آشپزخونه؟

طاهر شانه بالا کشید و خندید: ریحون تازه تو غذا عالیه... من تو خونم برای بیشتر سبزیا گلدون دارم... یه باغچه کوچیکم تو حیاطم دارم.

در برابر کمد مرتب شده اش ایستاد. لباسها به ترتیب رنگ از سفید تا سیاه چیده شده بودند. طاهر نگاهی به شال و روسری هایش انداخت و گفت: نظرت چیه اینا رو بچینی تو دراور؟

نگاهی به دراور پنج طبقه انداخت و گفت: باشه.

طاهر شال ها را از کمد بیرون می کشید که مستانه گفت: چرا هیچوقت عکسای خونت و نشون ندادی؟

-:دوست داری ببینی؟

پاسخ مثبتش پر از نگرانی بود. می ترسید... شراره گفته بود مردی به سن و سال طاهر باید دوست دختر داشته باشد. گفته بود از کجا معلوم زن نداشته باشد. شاید هم بچه...

طاهر گفته بود او را بجای فرزند نداشته اش دوست دارد. یعنی بچه ای نداشت. زن هم نداشت... در این مورد بارها و بارها بحث کردن پدرش و او را شنیده بود. اما دوست دختر...

طاهر با خنده گفت: بهت نشون میدم. شب یادم بنداز نشونت بدم.

دراورش را باز کرد و گفت: خونت چه شکلیه؟

طاهر با آرامش توضیح داد: خیلی بزرگ نیست ولی شیکه... پنت هاوس یه برجه بلنده که میشه از اون بالا شهر و دید. وسایل زیادی هم ندارم. بیشتر وقتم تو رستوران میگذره.

-:تنها زندگی میکنی؟

طاهر آخرین شال را هم روی تخت انداخت و به سمت مستانه که تقریبا سرش را در دراور فرو برده بود برگشت: دنبال چی هستی مستانه؟

سرش را بیرون کشید و با نگاه ترسان گفت: هیچی...

طاهر نزدیکش شد. کنار او روی زانوانش خم شد و یکی از پاهایش را هم عقب کشید: ببین خانم کوچولو... من تو رو نشناسم باید برم بمیرم. چی شده؟!

مثل کسی که مچش را گرفته باشند، قلبش در سینه می کوبید. چرا چنین سوالی پرسیده بود که حال طاهر اینگونه بازخواستش کند. از جا بلند شد: هیچی گفتم که. میخواستم یکم بیشتر بدونم.

طاهر خیره صورتش شد... واکنش شدیدش... دست و پایش را گم کرده بود. چیزی در ذهنش داشت و نمی پرسید.

مستانه که برخاست دستش را گرفت و متوقفش کرد: مستانه...


romangram.com | @romangram_com