#مردی_که_میشناسم_پارت_75
دخترک بغض کرد. دوست داشت زمین دهان باز کرده و ببلعدش. کاش به چند لحظه قبل برمیگشت. چنین سوالی نمی پرسید. اصلا به او چه ربطی داشت که طاهر تنها زندگی میکند یا نه! نه ربط داشت. طاهر باید تنها می بود. طاهر باید تنها می بود تا او را دوست داشته باشد. کاش نمی پرسید. اگر نمی پرسید طاهر چنین سوالی نمی کرد. طاهر دستش را رها می کرد...
طاهر باز هم صدایش زد.
قطره اشکی از چشمش فرو ریخت. کاش طاهر ولش میکرد.
طاهر از جا بلند شد: گریه میکنی تو؟
سرش را به سمت مخالف چرخاند تا طاهر نتواند صورتش را ببیند.
با واکنشی غیر منتظره دستان طاهر به دورش حلقه شد و در آغوشش کشید. سرش را به سینه چسباند: چرا گریه میکنی دختر خوب؟ مگه من چی گفتم بهت؟
بوی عطر مردانه طاهر در بینی اش پیچید. قطره اشکی دیگر از چشمانش فرو ریخت. طاهر در آغوشش کشیده بود. صدای ضربان قلبی در گوشش چرخ میخورد.
حس می کرد نفسش تنگ شده است. به سختی نفس کشیده و همزمان بینی اش را هم بالا کشید.
دست نوازش طاهر که روی سرش نشست، چشم بست. طاهر با مهربانی موهایش را نوازش داد: آروم باش مستانه. چرا اینطوری شدی تو؟ داشتیم مثل دوتا آدم بزرگ حرف میزدیم. ناراحت شدی؟
بازویش را گرفت و کمی از آغوشش دورش کرد تا بتواند صورتش را ببیند. به رد اشک روی صورتش زل زد و با لبخند دستش را بالا آورد و با نوازش انگشت شست جای اشک را از بین برد: چیزی شده؟ میخوای بهم بگی؟
می توانست به طاهر بگوید دوستش دارد؟
سر به زیر انداخت. طاهر که سکوتش را دید خم شد. پیشانی اش را بوسید و صورتش را با دستانش قاب گرفت: دیگه نبینم گریه کنیا... هر چی خواستی می تونی بپرسی از من. مطمئن باش قرار نیست هیچوقت دعوات کنم. مستانه من هیچوقت اذیتت نمیکنم. تو برای من خیلی عزیزی...
صورتش گل انداخت. چشمانش را بالا کشید و به صورت طاهر خیره شد. به موهایی که تا قبل از بیرون رفتنش از خانه به پشت شانه می شد و حال از سمت چپ فرق کوچکی پیدا کرده بودند اما بیشتر از قبل به صورتش می آمد.
چشمان قهوه ای اش کاملا زیر نظرش گرفته بودند. لب پایینی اش را گاز گرفت.
طاهر نچی کرد. قدمی به عقب گذاشت، به سمت در خروجی به راه افتاد و گفت: اینا رو جمع کن تو دراور برم جارو رو بیارم... جارو هم بکشیم.
با عجله گفت: گل میخریم؟
به طرفش برگشت: میخوای بخریم؟
پای راستش را تاب داد: خوشگل باشه.
طاهر بلند خندید و در حال دور شدن گفت: خوشگله... اگه دوسش نداشتی یکی دیگه میخریم.
به سمت دروار و شالها و روسری های تلنبار شده برگشت که طاهر گفت: مستانه...
بله آرامی به زبان آورد اما طاهر ادامه داد: لازم نیستی چیزی و تو اون دل کوچولوت نگه داری. هر وقت هر چی خواستی بگو... باشه؟
romangram.com | @romangram_com