#مردی_که_میشناسم_پارت_72
-:سلام گل خاله. چطوری دختری؟
بی توجه به لباسها، روی آنها نشست و گفت: من خوبم!!! شما چی؟
-:منم خوبم. حالا که صدات و شنیدم بهترم شدم. فکر کردم الان حتما خونه ای و فردا هم تعطیلی زنگ بزنم یکم صحبت کنیم.
-:دلم تنگ شده بود خاله...
لاله با ناراحتی گفت: منم همینطور عزیزدلم. ولی یکم سرم شلوغ بود. خوبی؟ همه چیز خوبه؟ با وَلی خوب هستی دیگه نه؟! مدرسه ها چطور پیش میرن؟
خندید و با هیجان گفت: یکی یکی خاله! یه نفس بکش...
لاله بلند خندید: چیکار میکردی وروجک؟
با غصه گفت: داشتم اتاقم و مرتب میکردم.
-:آفرین. بزرگ شدیا...
-:توش موندم. کمد لباسام و ریختم ولی الان اونقدر بهم ریخته نمیدونم چطوری جمعش کنم.
صدایی در خانه پیچید که بلند گفت: مستانه! خانم کوچولو!!!
طاهر بود که بی توجه به دریافت پاسخی همچنان صدا می زد. برای خرید رفته بود و حال تازه برگشته بود.
لاله که با پیچیدن صدا ساکت شده بود گفت: مستانه کجایی؟
از ذوق صدا زدن طاهر آرام گفت: خونه ام...
لاله که گویا میخواست مچ بگیرد، با صدایی که سعی داشت خشمش را کنترل کند گفت: پس این صدای کیه؟
خاله لاله، طاهر را می شناخت؟! باید برای خاله لاله توضیح می داد طاهر کیست؟ بیخیال گفت: طاهر...
لاله که گویا با شنیدن این اسم ذهنش مشغول شده بود گفت: طاهر کیه؟
-:دوست بابا...
لاله تقریبا فریاد کشید: دوست بابات تو خونه چیکار میکنه؟
طاهر در چهارچوب در ایستاد و مستانه آرام گفت: سلام...
romangram.com | @romangram_com