#مردی_که_میشناسم_پارت_71

وَلی پرسشگر و خیره خیره نگاهش میکرد. سر به زیر انداخت و آرام گفت: طا...

وَلی خندید و ابروانش را بالا کشید: باورم نمیشه. فکر نمیکردم یه روز از طاهر خوشت بیاد. با اون حالتی که داشتی... مطمئنم هر روز بیشتر طاهر به دلت میشینه.

پدرش هم طاهر را تایید میکرد. سر کج کرد و موهایش به سمت پایین سرازیر شد و وَلی ادامه داد: امروز خوش گذشت؟

-:وای عالی بود. کلی خوش گذشت. ساندویچ خوردیم. بعد رفتیم شهربازی... عالی بود. عالی!

-:خیلی خب. الان وقت درسه دیگه... اگه میخوای یه روز مثل امروز تکرار بشه.

به سمت کمد رفت. وَلی در اتاق را بست و تنهایش گذاشت. شلواری از کمد بیرون کشید. مطمئنا یک روز مثل امروز را میخواست. یک روز مثل امروز را برای هر روز میخواست.

نگاهی به لباسهایش انداخت. بلوزی که عروسک خرسی رویش توپ بازی میکرد را بیرون کشید. لباس عوض کرد و در برابر آینه ایستاد.

موهایش را بالای سر جمع کرد. طاهر گفته بود موهای زیبایی دارد. گفته بود، موهایش رنگ خاصی دارد که به دل می نشیند.

کش را به دور موهایش انداخت و با هیجان پشت میز نشست. خیره شد به صفحه ی کتاب ریاضی اما... به جای معادله ی پیش رویش... طاهر بود که به رویش لبخند می زد.

مداد را در دست تاب داد و گوشه ی کتاب به انگلیسی حرف T را نقاشی کرد.

هیجان زده از حرفی که در ذهنش تکرار می شد لبخندی عمیق روی لبهایش نشست. نمی توانست شادی اش را از این حرف حک شده، پنهان کند.

به شراره گفته بود، اگر با طاهر ازدواج کند. اگر با طاهر ازدواج میکرد باید می رفت دبی... طاهر گفته بود او را با خود به لندن می برد. اگر با طاهر ازدواج میکرد می توانست همراه طاهر همیشه خوش بگذراند. مثل امروز می توانست کنار او سوار رنجر شود.

رنجری با دو خط بلند نقاشی کرد. آدمکی روی یکی از صندلی های رنجر کشید که سر خم کرده به سمت راست... در سمت راست آدمک، آدمکی دیگر کشید. سر آدمک سمت چپی به روی شانه ی آدمک سمت راستی قرار داشت. امروز از ترس جیغ زده بود و طاهر دستش را به دست گرفته و خندیده بود. طاهر دستش را فشرده بود و بلند گفته بود: نترس من اینجام.

***

نگاهی به تختش انداخت و عقب کشید. نمیخواست به تخت نزدیک شود. مبادا آن عکس کذایی را بیرون می کشید.

آن عکس باید برای همیشه پنهان می ماند.

به لباسهای تلنبار شده روی تختش خیره شد و با غم نالید: اَه... عجب غلطی کردما...

دوست داشت همه چیز را رها کند و برود بیرون و وقتی برمیگشت اتاقش مرتب شده بود.

با حال زاری پیش رفت. مانتوهایش را برداشت که یکی از روی چوب رختی رها شد و زمین افتاد. دندان روی هم سایید. بقیه لباسهای توی دستش را با حرص روی تخت کوبید و با پا لگدی هم نثار مانتوی رها شده روی زمین زد.

پا روی زمین کوبید و همان جا نشست.

با بلند شدن زنگ تلفنش، از جا بلند شد. خود را روی تخت انداخت و از بین لباسها گوشی را بیرون کشید و با دیدن نام لاله، خوشحال نوار سبز رنگ را حرکت داد: سلام خاله...

romangram.com | @romangram_com