#مردی_که_میشناسم_پارت_70
وَلی بلند خندید و با تکان سر گفت: درسات و بخون برای شام صدات میکنم. با بچه ها که مشکلی نداری؟ معلما چی؟
به سمت کیفش قدم برداشت و برگه ای که مدرسه برای اردوها برایشان ترتیب داده بود را به سمت پدرش گرفت: این و باید امضا کنید.
وَلی برگه را گرفت و در حال خواندنش گفت: تو که اردو نمیری...
دستانش را در هم قفل کرد و تنش را تاب داد: همش که نه! ولی خب مثلا بازدید از موزه و این چیزا... برای اونه.
وَلی به سمت میز قدم برداشت و با برداشتن خودکار گفت: فقط قبلش یادت نره همیشه بهم خبر بدی.
امضایش را پای برگه نشاند و سرش را به سمت مستانه ای که پشت سرش ایستاده بود، چرخاند: نگرانت میشم.
لپ های باد کرده اش را، رها کرد و گفت: چشم. میگم.
برگه را به سمتش گرفت: بفرمایید دختر بابا...
-:بابا...
-:جونم؟
نگاهش را به کامپیوترش دوخت و گفت: شراره لپ...
وَلی سر کج کرد: بهت که گفتم دختر خوب... وقتی درست تموم شد. برای قبولیت تو دانشگاه یه لپ تاپ عالی برات میخرم.
لب ورچید: ولی شراره داره الان...
-:شراره با تو فرق داره دخترم.
نگاهش را به زیر دوخت و با ناز گفت: بـــابـــا!
-:خیلی خب در موردش فکر میکنم. لوس نشو...
با اشاره سر ادامه داد: لباساتم عوض کن.
از جا بلند شد و در حال باز کردن دکمه هایش به وَلی که از اتاق بیرون میرفت گفت: بابا؟!
وَلی به سمتش برگشت.
به چشمان مهربان پدرش خیره شد و آرام گفت: من دوسش دارم.
romangram.com | @romangram_com