#مردی_که_میشناسم_پارت_69
-:نمیدونم شاید مثلا یکی و دوست داری. باهاش بهت خوش میگذره. اونیه که میخوای باهاش ازدواج کنی و همه زندگیت همراهش باشی.
انگشتانش را بالا آورد و به ناخن های کوتاه شده ی بی لاکش خیره شد.
-:مثلا دوست داشته باشی یکی و بغل کنی. ببوسیش... فکر کنم اینطوری باشه.
طاهر بوسیده بودش... موهایش را بوسیده بود.
آهسته گفت: من میتونم با طاهر ازدواج کنم؟
شراره در آن طرف خط فریاد کشید: چی؟
از آنچه به زبان آورده بود خود هم شوکه بود. چند ضربه به در خورد. با عجله راست نشست و در گوشی گفت: بعدا بهت زنگ میزنم شراره.
منتظر پاسخی از طرف شراره نماند و به پدرش که در چهارچوب در ایستاده بود خیره شد.
وَلی لبهایش را تر کرد و گفت: اجازه هست؟
روی تخت جا به جا شد.
وَلی در را بست و کنارش روی تخت نشست.چند لحظه ای بی حرف گذشت تا گفت: متاسفم امروز نتونستم بیام دنبالت.
نگاهش را به پدرش دوخت که وَلی ادامه داد: میدونم از طاهر خوشت نمیاد. امیدوار بودم حالا نظرت نسبت بهش عوض شده باشه. طاهر برای من جای برادرمه... حتی نزدیک تر از برادرم. من و لیلا زندگیمون و مدیون طاهریم.
نگاهش را به صورت مستانه دوخت: همینطور داشتن تو رو... اگه طاهر نبود، الان تو هم نبودی. الان هر کاری برای طاهر بکنم نمی تونم اون کاری که طاهر برام کرده رو جبران کنم.
به چشمان وَلی خیره شد. خود را جلو کشید و دستانش را به دور گردن پدرش حلقه زد و سر به شانه اش گذاشت. وَلی در آغوشش فشردش و گفت: میدونم سخته ولی بهم کمک کن یه قسمتی از اون دِینی که از طرف طاهر روی گردنمه رو پس بدم. طاهر اگه مجبور نبود به این زودیا برنمیگشت ایران... اما حتی برگشتنش... حتی این خطری که به جون خریده... حتی این مشکلات هم، تقصیر منه.
خود را عقب کشید و متعجب نگاهش کرد.
وَلی لبخندی زد و بوسه ای به پیشانی اش نشاند. از جا بلند شد: همه چیز روبراهه؟!
بحث را عوض کرده بود. میخواست بپرسد چرا؟ مگر طاهر چه کاری کرده است که پدرش خود را نسبت به او بدهکار می داند؟ طاهر چه مشکلی دارد که تقصیر پدرش است؟ طاهر چه خطری را به جان خریده است؟
اما مثل همیشه در برابر پدرش سکوت کرد. کم پیش می آمد، چیزی بپرسد. اگر پدرش میخواست خود می گفت... یا در موقعیتی دیگر همه چیز را توضیح می داد.
لبخندی زد: خوبه بابا...
-:فردا صبحم سرویس نداری. خودم می رسونمت.
لبخندش عمق گرفت: وای بیشتر میخوابم.
romangram.com | @romangram_com