#مردی_که_میشناسم_پارت_68


طاهر نگفته بود بعدا سفارش میدهد. هر دو را انتخاب کرده بود.

شراره در گوشش گفت: مستان...

بی توجه به سوالهای شراره که هیچکدام را حتی نشنیده بود گفت: شراره؟!؟

از صدای آرامش، شراره هم آرام گرفت تا مستانه ادامه دهد: عشق چطوریه؟

شراره صادقانه گفت: نمیدونم.

چشم به سقف دوخت. دیشب در وبلاگی خوانده بود:

عشق یعنی...

وقتی میبینیش دست و پات و گم کنی.

وقتی بهت لبخند میزنه نتونی ضربان قلبت و کنترل کنی.

وقتی بهت توجه میکنه حس کنی تمام دنیا مال توئه.

وقتی هست احساس کنی دیگه لازم نیست کس دیگه ای باشه.

حال فکر میکرد، چقدر آنچه در آن وبلاگ نوشته شده بود حقیقت دارد. اگر این حقیقت داشت یعنی...

این روزها طاهر را که می دید دست و پایش را گم می کرد.

این روزها طاهر که لبخند می زد، حس میکرد قلبش با ضربان بالا در سینه می کوبد.

این روزها، کوچکترین توجهی از سوی طاهر باعث می شد حس کند چقدر خوشبخت است.

طاهر که بود نه به دنبال دوستی میگشت نه به دنبال مادر نداشته و پدری که چندان وقتی برایش نداشت.

-:مستان...

-:هوم؟

-:عاشق شدی؟

صورت طاهر در برابر صورتش ظاهر شد. آرام گفت: عاشق شدن چطوریه؟


romangram.com | @romangram_com