#مردی_که_میشناسم_پارت_44


لب ورچید. پدرش چه اصراری داشت که طاهر پدر و عمویش باشد؟ او ترجیح می داد طاهر فقط طاهر باشد. همان طاهری که برایش دفترچه و خرس خریده بود. طاهری که برایش ناهار و شام درست میکند و خرید کردن با او خوش می گذرد.

به راه افتادند. ما بین طاهر و وَلی قدم برمی داشت و نگاهش روی مغازه ها چرخ می خورد. طاهر روی هر چیزی که می دید عیبی می گذاشت و به خنده اش می انداخت. وَلی برخلاف همیشه که جدیتی داشت و مستانه را مجبور می کرد از اولین مغازه خرید کند و به خانه برگردند اینبار پا به پای طاهر و مستانه، در خرید همراهی می کرد.

طاهر در برابر فروشگاه لباس ایستاد و به سمت وَلی برگشت. از بالا تا پایین با چشمان باریک شده پاییدش و بالاخره گفت: فکر کنم از همه مهم تر عوض کردن تیپ تو باشه.

وَلی قدمی به عقب گذاشت اما طاهر بازویش را گرفت و در حال هُل دادنش به سمت ورودی فروشگاه گفت: اونقدر تو تنت این لباسای مشکی و خاکستری و دیدم فکر میکنم دنیا سیاه و سفیده.

مستانه پشت سرشان خندید.

طاهر در برابر رگال تی شرت ها ایستاد و به سمت مستانه برگشت: به نظرت چه رنگی خوبه؟

مستانه رگال را بالا و پایین کرد و دست روی نارنجی گذاشت.

طاهر متفکر نگاهی به تیشرت و نگاهی به وَلی که در حال تماشای کت و شلوارها بود، می انداخت. تیشرت را بیرون کشید. وَلی توجهش به آن دو جلب شد. نزدیک شد و طاهر تیشرت را جلوی وَلی گرفت. مستانه با ذوق دستانش را بهم کوبید و وَلی قدمی عقب رفت: من عمرا همچین چیزی بپوشم.

طاهر بی توجه نزدیک شد. دوباره تیشرت را به سینه ی وَلی چسباند و بعد به سمت مستانه سر چرخاند: شبیه کدو حلوایی نمیشه؟

مستانه بلند زیر خنده زد و وَلی با اخم تشر زد: عوضی...

طاهر شانه بالا انداخت و همراه مستانه خندید. وَلی به سمت خروجی فروشگاه قدم برمی داشت که مستانه جلو دوید و دستش را گرفت: بابا؟

وَلی با حرص نفسش را بیرون فرستاد. به سمت مستانه برگشته و به طاهر چشم غره رفت. طاهر یکی از تیشرت های صورتی را بیرون کشید و به سمتش گرفت: بیا قهر نکن؛ این و امتحان کن.

مستانه با ذوق تیشرت را از طاهر گرفت: وای چه خوشرنگه.

وَلی با دو دلی تیشرت را گرفت و به سمت اتاق پرو به راه افتاد. طاهر نزدیکش شد: صورتی دوست داری نه؟

-:خیلی زیاد. خوشگله... میشه باهاش کلی رنگای مختلف ساخت.

متفکر به سمت طاهر برگشت و پرسید: تو آشپزی صورتی و با چی میشه ساخت؟

-:با کلم برگ قرمز... هرچی بیشتر کلم برگ بهش اضافه کنی تیره تر میشه.

-:به منم یاد میدی؟

طاهر خیره شد به چشمان دوست داشتنی مستانه. موهای نامرتبش از زیر شال بیرون زده بود و شالش نامرتب روی سرش قرار داشت. قدمی جلو گذاشت و شال روی سر مستانه را مرتب کرد. مگر می شد چیزی بخواهد و ندهد؟ این دخترک برایش عزیزتر از آنی بود که تصور میکرد. سر تکان داد و خواست بگوید حتما اینکار را می کند که وَلی از اتاق پرو بیرون آمد.

وَلی دو طرف تیشرت را در تنش کشید: خیلی جلفه.


romangram.com | @romangram_com