#مردی_که_میشناسم_پارت_43

دست طاهر به دور دستش حلقه شد و به داخل مغازه کشیدش... به مرد فروشنده که با لبخند از برابر تلویزیون برخاسته بود، گفت آن عروسک های خرسی را می خواهند.

خرس ها را به دست گرفت و از نرمی و لطافتشان ذوق کرد: وای اینا چه خوبن...

طاهر همانطور که عروسک ها در دست مستانه بودند نوازشان کرد و لبخند زد: آره خوبن. دوست داری تو بغلت بچلونیشون.

ابروان مستانه بالا رفت و طاهر خندید و به مرد فروشنده گفت: همینا رو میخوایم.

وقتی از مغازه بیرون می آمدند به همراه خرسها دفترچه زیبای گل داری را هم خریده بودند که طاهر خواسته بود هر چیزی که به نظر مستانه جذاب است را در آن بنویسد.

نگاهشان روی وَلی که به دنبال آنها هراسان به دور خود می چرخید ثابت ماند. طاهر صدایش زد با دیدن آنها قدم های بزرگ برداشت و روبرویشان ایستاد: کجا بودین شما؟

طاهر اشاره ای به مغازه کادویی زد: رفتیم خرید...

وَلی به مستانه چشم غره رفت و لبخند روی لبهای مستانه پر کشید. وَلی ناراحت شده بود. چرا؟ چون همراه عمو طاهرش برای خرید رفته بود؟

طاهر غرید: وَلی چیکار بچه داری؟

به راه افتاد: بیا مستانه.

دست مستانه را کشید و زیر لب غر زد: یه دور چرخ زده فکر کرده شاخ فیل و جا به جا کرده. گم که نشده بودیم. دوتا آدم گنده. گوشی داری زنگ میزدی.

وَلی سقلمه ای نثارش کرد: خیلی خب. چرا اینقدر غر میزنی مثل پیرزنا...

طاهر با خشم به طرفش برگشت: یبار دیگه برای این بچه از این مسخره بازیا بیای میزنم لهت میکنم. مگه چیکار کرده اینطوری باهاش برخورد میکنی؟ تا الان دیگه تربیت شده. با این تحت فشار گذشتنا به جایی نمیرسی. اگه قراره من براش دوتا چیز نخرم پس بهتره جل و پلاسم و جمع کنم، بزنم به چاک... اگه اینقدر غریبه ام ک...

وَلی صدایش را بالا برد: بابا غلط کردم. خوب شد؟

طاهر سکوت کرد. مستانه سر به زیر انداخته بود. از اینکه طاهر پدرش را مجبور کرده بود تا آن کلمه بد را به زبان بیاورد اخم هایش در هم رفت.

با قدم هایی بلند طاهر را دور زد و از سمت دیگر دست وَلی را گرفت. وَلی با لبخند گرمی استقبال کرد و دست روی دستش گذاشت. طاهر دست به کمر زد. باورش نمی شد او از مستانه دفاع کرده بود و دخترک طرفداری پدرش را می کرد.طلبکارانه گفت: داشتیم مستانه؟

لب ورچید: بابای من خیلی هم خوبه.

طاقت نداشت کسی به پدرش چیزی بگوید. حتی اگر آن شخص عزیزترین دوست پدرش می بود.

طاهر و وَلی همزمان به خنده افتادند. دست وَلی دور شانه اش حلقه شد و او را به خود فشرد: بفرما طاهر خان. ببین دختر عزیزم همیشه طرفدار منه.

خود را به آغوش وَلی فشرد و طاهر با چشم غره نگاه گرفت: خیلی خب فکر منم بکنین دختر ندارم. حسودیم میشه.

وَلی با آرامش و لبخند فرو خورده گفت: مستانه دختر تو هم هست طاهر...

romangram.com | @romangram_com