#مردی_که_میشناسم_پارت_42
طاهر شانه هایش را بالا کشید: پس باید بهت نشون بدم.
متفکر به سمت پله ها برگشت و به وَلی که پایین می آمد گفت: وَلی هنوز اون عکس من و مستانه تو آلبومتون هست؟
وَلی پا روی آخرین پله گذاشت: کدومش؟
-:همونی که مستانه رو شونه هام بود با پوشک...
وَلی از یادآوری آن تصویر چشمانش برق زد و خندید: آره معلومه که هست. تو آلبوم بچگیاشه...
چشمانش گرد شد. باورش نمی شد. عکس؟ چرا این عکس را به خاطر نمی آورد؟ مطمئنا پدرش شوخی میکرد. چنین چیزی حقیقت نداشت. سعی کرد تصاویر آلبوم را به یاد بیارد. از آخرین باری که سراغ آلبوم رفته بود سالها می گذشت. آلبوم برایش مادرش را یادآوری میکرد.
اخم هایش در هم رفت. طاهر به طرف مستانه چرخید: الان داره دیر میشه. چطوره شب ببینیم آلبوم و...
به وَلی نگاه کرد تا شاید وَلی مانع شود اما وَلی دست روی شانه ی طاهر گذاشت و گفت: حالا بجنبین که دیر میشه میخوریم به ترافیک. بعدا میبینم آلبوما رو... من و مستانه هم خیلی وقته سراغ آلبوما نرفتیم.
طاهر دست پشت سرش گذاشت و به جلو هلش داد. در را باز کرد و عقب ایستاد. مستانه منتظر به وَلی و طاهر نگاه میکرد که طاهر اشاره ای به در زد: زود باش خانم کوچولو... اول خانما...
ناخودآگاه نیشش باز شد. لبخند روی لبهایش جمع شدنی نبود. اولین بار بود چنین احترامی را از یک مرد می دید. پا از در بیرون گذاشت و وَلی پشت سرشان آمد: داری لوسش میکنی طاهر...
طاهر تشر زد: خیلی هم دلت بخواد... دختر به این خوبی.
در عقب ماشین را باز کرد و به مستانه اشاره زد سوار شود: خانم کوچولوی خوبی مثل مستانه لیاقتش و داره.
با ذوق و متانت روی صندلی نشست. کیفش را با دقت بیشتری روی پاهایش گذاشت. طاهر و وَلی سوار شدند.
برخلاف همیشه که خود را بین دو صندلی می کشید. اینبار تکانی نخورد. خیلی موقرانه سر جایش نشست و تا رسیدن به محل خرید در سکوت به صحبت های پدرش و طاهر گوش سپرد.
وَلی دنده را جا زد و گفت: شما پیاده شین همین دور و برا باشین ماشین و بزارم پارکینگ بیام.
طاهر گفت: میخوای ما هم بیایم؟
-:نه بابا. همین جاها یه چرخی بزنین تا بیام.
هر دو پیاده شدند و وَلی پا روی گاز فشرد. نگاهی به اطراف انداخت. به مردم در حال رفت و آمد خیره شد و به مغازه های پر نوری که به رویش می خندیدند. به سمت مغازه ای که درست روبرویشان قرار داشت حرکت کرد. در برابر مغازه کادویی ایستاد و زل زد به کادویی های توی ویترین. مجسمه های سیاه زن و مردی که در آغوش هم می رقصیدند زیبا بود، اما زیباتر از آنها عروسک های دختر و پسر خرسی، که بالشت قلبی را در آغوش گرفته بودند. چشمانش می درخشید...
طاهر از پشت سرش گفت: خوشت اومده؟
سرش را به شیشه چسباند و با ذوق گفت: این خرسا خیلی نازن.
romangram.com | @romangram_com