#مردی_که_میشناسم_پارت_41

ادکلن را روی میز گذاشت و آخرین نگاه را به خود انداخت: خب بزار یاد بگیره. بچه رو افسرده کردی. بزار یکم شاد بشه زندگی کنه. چیه داری اینطوری محدودش کردی.

لبخند روی لبهای وَلی از بین رفت: اینطور فکر میکنی؟ واقعا مستانه رو خیلی محدود کردم؟ براش پدر خوبی نیستم نه؟

-:پدر خوبی هستی ولی مادر خوبی نیستی. وَلی این و توی اون کلت فرو کن که نمی تونی کاملا براش مادری کنی. بزار یکم نفس بکشه. با این طور محدود کردنش مخصوصا توی این سن فقط از خودت دورش میکنی.

وَلی روی لبه ی میز نشست و پاهایش را روی هم کشید: میترسم. این جامعه پر از گرگه... میترسم اتفاقی براش بیفته...

-:میخوای ترشی بندازیش؟ بالاخره که چی؟ تا کی میتونی مراقبش باشی؟ اگه یه روز یه جایی باشه که نتونی ازش مراقبت کنی باید بلد باشه از خودش مراقبت کنه یا نه.

وَلی نگاه خیره اش را به صورت طاهر دوخت که دست به کمر پشت سر هم توضیح می داد: وَلی نمیتونی برای مستانه مادر باشی بجاش سعی کن براش دوست باشی. بچه های الان ما نیستن که از پدر و مادرمون می ترسیدیم. بچه های الان با مادر و پدراشون رفاقت میکنن. با مستانه رفیق شو بزار خودش بیاد سراغت... اون باشه که میاد طرفت.

صدای بابا گویان مستانه که از طبقه ی پایین بلند شد، طاهر به سمت در برگشت. وَلی از جا بلند شد: طاهر...

-:هووم؟

-:من نباشم حواست به مستانه هست نه؟

-:چرا نباشی؟ خودت هستی حواست به دختر دسته گلت هست. من بلد نیستم مثل تو پدری کنم.

و وارد راه پله شد.

وَلی زیر لب زمزمه کرد: ولی رفیق خوبی هستی. پدر خوبی هم میشی.

طاهر پله ها را دوتا یکی پایین رفت. پیچ پاگرد را که پیچید نگاهش روی مستانه ثابت ماند. شلوار جین آبی کمرنگش با مانتوی صورتی عروسکی از او ساخته بود. موهای فر خورده اش از زیر شال صورتی اش بیرون زده بود.

مستانه که مشغول کیفش بود سر برداشت. نگاهش روی طاهر که در پاگرد ایستاده و با لبخند تماشایش میکرد خیره ماند. به سرعت دست به زیر شال برد و موهایش را زیر شال فرستاد.

طاهر با خنده پا روی پله بعدی گذاشت: وروجک تو داری از من چی و پنهون میکنی؟ من خودم پوشکت میکردم...

روبروی مستانه ایستاد و دست بلند کرد و در حال جلو کشیدن شال مستانه ادامه داد: یادت نمیاد میشستی رو گردنم بدون لباس؟

این آدم به تمسخرش گرفته بود؟ چطور ممکن بود. احساس میکرد تمام تنش داغ شده است و هر آن ممکن است زمین دهن باز کند و ببلعدش... چشمان طاهر می خندید.

نه تنها چشمانش بلکه تمام اجزای صورتش می خندیدند و شاد بودن. در یک کلام طاهر به بازی اش گرفته بود.

سرش را به طرفین تکان داد و قدمی به عقب گذاشت و تقریبا با صدای بلند گفت: نه یادم نمیاد...

مطمئنا این اتفاق نمی افتاد. مطمئنا طاهر باز هم به شوخی اش گرفته بود. به چشمان مصمم طاهر خیره شد... شاید... اگر...

اگر یک درصد هم این احتمال داشت، او که چیزی به یاد نمی آورد. عمرا چنین چیزی را قبول می کرد. نه به هیچ وجه قبول نمی کرد.

romangram.com | @romangram_com