#مردی_که_میشناسم_پارت_40


-:همش بخاطر طاهره... بابا کلی عوض شده. بیشتر شوخی میکنه. میخنده.

فرشته بالای سرشان ایستاد و شراره آرام گفت: حالا ببین از همین طاهر چقدر بدت میومد...

فرشته غرید: پاشین بریم یه دوری بزنیم.

شراره به عقب برگشت. کوله پشتی آویزانش از لبه ی صندلی را بالا کشید: شما برین من باید اینا رو ببرم بدم خانم مدیر...

فرشته خم شد و سرک کشید: چی هستی؟

شراره برگه ها را برعکس کرد و تشر زد: فرشته...

مستانه از جا بلند شد: زودی بده بیا.

شراره سری تکان داد. همراه فرشته به راه افتاد. فرشته نوار قرمز رنگ بسته بسکوییت را کشید و گفت: از منفرد خوشم نمیاد. یه نفس درس میده.

نمیخواست خوشحالی اش را در حال حاضر با چنین چیزهایی از بین ببرد. به سنگ ریزه کوچک جلوی پایش ضربه زد: باید یه دفتر بخرم. این دفترم خوب نیست.

فرشته چرخید. بسکوییت را در برابرش گرفت. مستانه یکی برداشت و فرشته در حال گاز زدن به ویفر توی دستش گفت: بریم خرید؟!

قرار بود با طاهر و پدرش به خرید بروند. طاهر کلی غر زده و وَلی را راضی کرده بود. امکان نداشت این فرصت را از دست بدهد. هرچند به خرید رفتن با پدرش چندان امیدی نداشت اما خرید با طاهر خوش می گذشت. این را وقتی برای خرید به فروشگاه رفته بودند فهمیده بود.

سرش را به طرفین تکان داد: نچ... قراره با بابام و طاهر بریم.

فرشته سوتی کشید: اووو... داری با آقا طاهر میپری.

مشتی حواله بازویش کرد: خیلی نامردی. شراره دیدتش ولی من ندیدم.

تنها لبخندی زد و نگاهش را دوخت به کلاس چهارمی هایی که مشغول بازی والیبال بودند. میخواست عصر در کنار طاهر از پدرش درخواست لپ تاپ کند. شاید اینبار بخاطر طاهر می پذیرفت.

***

نگاهی به خود در آینه انداخت. قسمت جلوی موهایش را با انگشت به سمت عقب فرستاد. دستی هم به ته ریش صورتش کشید... سمت راست صورتش کمی دستش را حرکت داد و از زبری زیر دستش لبخندی به لب آورد.

دست بند سیاه را به دور مچ دستش بست و یقه ی پیراهن مردانه ی کِرم رنگش را مرتب می کرد که وَلی در چهارچوب در ایستاد: بسه بابا خوشتیپی بیا بریم.

از گوشه ی چشم نگاهش کرد: حسودیت میشه؟چشم دیدن نداری؟!

ادکلن را برداشت. وَلی وارد اتاق شد و به سمتش قدم برداشت: جمع کن این چیزا رو... من دختر جوون تو خونه دارم. میبینه یاد میگیره.


romangram.com | @romangram_com