#مردی_که_میشناسم_پارت_39

طاهر سر کج کرد و مستانه بی دلیل شانه بالا کشید. طاهر با هیجان روی پاشنه ی پا چرخید و در حالی که به سمت پذیرایی می رفت گفت: باشه پس انتخابش با خودمه.

در اتاق را بست. به سمت میز تحریرش به راه افتاد. ادبیاتش را از کتابخانه بیرون کشید. بی دلیل اولین صفحه اش را گشوده و پشت میز نشست. به صفحه کتاب خیره شد. طاهر برایش ناهار درست میکرد. امروز دلمه درست کرده بود.

می توانست برای اولین بار بوی دلمه را در این خانه حس کند.

لبخند زد. مداد درون قاب عروسکی را بیرون کشید و نگاهش را به صفحات کتاب دوخت. شاگرد جدید کلاس، برای رقابت تلاش می کرد. تنها رقیبش برای درس همیشه شراره بود اما این شاگرد جدید که به تازگی آمده بود سعی داشت از هر دو گوی سبقت را بگیرد. مطمئنا حاضر نبود اجازه دهد او برنده شود.

***

هنوز هم مزه ی دلمه ی دو روز پیش زیر دندانش بود. تمام روز چنان خوشحال بود که شراره بالاخره به حرف آمد: خبریه؟

شانه بالا انداخت: نچ... چه خبری مثلا؟

خودکار آبی کمرنگ و بنفش را از جا مدادی بیرون کشید. خانم مُنفَرِد کیف سنگین زرشکی اش را روی میز معلم، پیش کشید و سرش را در کیف بزرگش فرو کرد تا به دنبال چیزی باشد که به حدس مستانه خودکار بود.

دفتر گلاسه اش را گشود. شراره زیر گوشش گفت: نگا نگا یجوری رفته تو کیف الانه از پاهاش بگیری مثل چاه می افته توش.

خندید. منفرد با صدای خنده سرش را بلند کرد. به سرعت سر به زیر انداخت تا از دید منفرد، پنهان شود. منفرد با مفاصل انگشتانش روی میز کوبید: دفترا رو آماده کنین...

شراره سر به زیر در حال باز کردن دفترش زمزمه کرد: آماده هست شما از چاه بیا بیرون.

سقلمه ای نثار شراره کرد و گوشه ی دفترش شکلکی کشید که به علامت تعجب شباهت زیادی داشت. براش چشم و ابرو کشید و نیشخندی هم تحویل شکلک داد.

منفرد تن سنگین و چاقش را از روی صندلی بلند کرد و به سمت تخته به راه افتاد. روی تخته نوشت «زمین شناسی تاریخی».

تمام ساعت با هیجان آنچه از زبان منفرد بیرون می آمد را یادداشت می کرد. با بلند شدن زنگ، شراره آخرین جمله را هم یادداشت کرد و در همان حال پرسید: چته امروز مستان؟! خیلی خوشحالی! اصلا انگار از آسمون کیسه پول افتاده واست پایین.

-:وای شراره یه چیزی بگم؟!

شراره با ذوق خودکارش را رها کرد و به سمتش برگشت. مستانه دست برد و مقنعه کج شده ی شراره را مرتب کرد: از وقتی طاهر اومده، بابا خیلی عوض شده.

چشمان شراره گرد شد: برای همین اینقد خوشحالی؟

بی توجه به سوال شراره گفت: دیشب همگی با هم رفتیم سینما... بابا بستنی مهمونمون کرد.

شراره به چشمان مستانه خیره شد: چطوری بابات راضی شد؟!

-:نمیدونم که... خودش اومد گفت قراره شب بریم بیرون. منم گفتم نمیخوام برم ولی گفت میریم سینما...

-:اون موقع که قرار بود با ما بریم سینما بابات اجازه نداد. اینبار خودش پیش قدم شده؟

romangram.com | @romangram_com