#مردی_که_میشناسم_پارت_38
ولی تذکر داد: مستانه درسات واجب تره.
مستانه باشه ای گفت و به طرف طاهر که قابلمه را روی اجاق میگذاشت و کمی آب میریخت خیره شد. طاهر روغن را هم اضافه کرد و با درب قابلمه کوچکی به طرفش برگشت و گفت: حالا مرحله آخر...
درب را روی دلمه ها گذاشت و در قابلمه را بست. مستانه متعجب گفت: اون دره رو چرا گذاشتی توش؟
طاهر دست به کمر چرخید و صدای برخوردش با میز هم باعث شد مستانه چهره در هم بکشد. طاهر با خنده دست به محل برخورد کمرش با میز کشید و گفت: اینطوری دلمه ها باز نمیشن.
ابروان مستانه بالا رفت و گفت: تموم شد؟
-:آره. حالا باید صبر کنیم بپزه. با شعله کم حدود چهل و پنج دقیقه خوبه. تو این مدتم ما میتونیم یه سس عالی براش درست کنیم.
مستانه با جدیت گفت: سس نداره که...
طاهر با لبخند این جدیتش را تماشا می کرد. سر کج کرد: همه درست نمیکنن ولی با سس خوشمزه تر میشه.
مستانه لبهایش را بهم فشرد و طاهر خندید و جلو آمد. دست دور گردن مستانه انداخت و با چلوندنش خندید: برو درست و بخون بعدا اونم بهت یاد میدم.
مستانه از این حرکتش گر گرفت. اولین بار بود طاهر این چنین نزدیکش می شد. چه معنی داشت؟ اگر دستش را پس می زد طاهر ناراحت می شد؟ برایش دلمه درست کرده بود. دلمه ای که خواسته بود. ولی او که نسبتی نداشت دست دور گردنش بیاندازد.
آرام سرش را از آغوش طاهر بیرون کشید و به سمت اتاقش دوید. از آشپزخانه که بیرون می آمد پایش روی فرش سر خورد. ولی فریاد کشید و طاهر نامش را به زبان آورد. با ترس و به سختی تعادلش را حفظ کرد و با اطمینان از ایستادنش به سمت ولی برگشت. ولی تشر زد: مراقب باش مگه دنبالت کردن اینطوری میدویی؟
حرفی نزد و به سمت اتاقش به راه افتاد. باید به ولی می گفت از حرکت طاهر خجالت زده است؟
وارد اتاقش شد. با عجله در را بست. از فکر کردن به لحظه ای پیش خجل می شد. وای خدا... باید بیشتر رعایت میکرد. از اینکه طاهر این گونه دست دور گردنش بیاندازد اصلا خوشش نیامده بود.
طاهر با او هیچ نسبتی نداشت. عمو بهادرش دست دور گردنش می انداخت اما او عمو بهادر بود. نسبتی تعریف شده با او داشت اما طاهر هر کسی نبود.
چند ضربه به در خورد. خود را عقب کشید و در را باز کرد. طاهر با لبخند پشت در بود. سرش را به سمت شانه اش کج کرد. زنجیر توی گردنش حرکت کرد. پرسید: خوبی؟
گُر گرفت و سر به زیر انداخت. طاهر مهربان تر از عمو بهادر بود.
آرام زمزمه کرد: خوبم.
طاهر آستین هایش را تا زد: برای فردا ناهار چیزی دوست داری درست کنم؟
سر برداشت. به طاهر خیره شد.
چرا در برابر تمام بی محبتی هایش این مرد به او محبت می کرد؟ اولین بار، این جمله آزارش نمی داد. اولین بار بود که فکر نمی کرد کسی که باید این جمله را به زبان می آورد، مادرش می بود. عمه ویدایش همیشه این سوال را می پرسید اما مستانه همیشه می اندیشید این جمله پر از ترحم است و این ترحم برایش بسیار آزار دهنده بود.
romangram.com | @romangram_com