#مردی_که_میشناسم_پارت_37
مستانه برگ را روی دستش پهن کرد. چشمانش برق می زد. حس میکرد زندگی به رویش لبخند می زند. احساس میکرد همه چیز زیبا است.
طاهر زیر گوش وَلی چیزی گفت که باعث خنده ی وَلی شد اما این هم نمی توانست از اشتیاق مستانه کم کند. اهمیتی نداشت طاهر در برابر او چیز پنهانی برای وَلی بازگو کرده است. مهم این بود امشب شام می توانست دلمه ای را بخورد که همیشه آرزویش را داشت. می توانست برای اولین بار برای شراره از مزه ی دلمه ای بگوید که با وجود کار دست خودش، تصویری فوق العاده دارد.
وَلی بلند خندید: باورم نمیشد اونکار و کردی.
ابروان مستانه بالا رفت و طاهر خندید و با خنده سرتکان داد. مستانه پرسشگر نگاهشان کرد و وَلی با هیجان گفت: میدونی عمو طاهرت تو مدرسه چیکار کرد؟!
مستانه سری به نفی تکان داد. طاهر از یادآوری آن خاطره خندید و وَلی با خنده ای که سعی در کنترلش داشت گفت: یکی از بچه ها کلی موز خریده بود، البته با پول خودش نبودا همگی کلی قرار گذاشته بودیم تا بتونیم اون چند کیلو موز و بخریم. طاهرم بعد خوردن موز پوستش و گرفت و چید جلوی در کلاس...
چشمان مستانه با هرکلمه گردتر می شد. دلمه ی نیمه کاره در دستش مانده بود. وَلی ادامه داد: بیچاره معلم زبانمون...
مستانه با هیجان گفت: اومد!؟
طاهر خندید: آره قرار بود بیاد دیگه. کلا بخاطر همونم اونکار و کردم. دفعه قبلش تا دو ساعت پای تخته تنبیهم کرده بود.
مستانه هین بلندی کشید و با هیجان گفت: افتاد؟!
وَلی سری به نفی تکان داد: نه از شانس بد یکی از بچه ها پشتش بود گرفتش.
مستانه نفس راحتی کشید.
طاهر اخم کرد. از اینکه یکی از بچه ها مانع زمین خوردن عباسی چاق شده بود، هنوز هم دلگیر بود.
وَلی دست دور شانه اش انداخت: عیب نداره بابا تو که دفعه بعد تلافی کردی.
مستانه متعجب گفت: بیچاره.
وَلی خندید: همچینم بیچاره نبود.
طاهر هم به خنده افتاد: بیچاره... بیچاره توی اون دو سال پدر من و در آورد.
وَلی میخندید که طاهر دستش را از روی شانه اش کنار زد: بکش کنار. خودت که دِل به کار نمیدی بقیه رو هم نمیزاری کار کنن. کار که نمیکنی پاشو یه دستی به سر و روی خونه بکش.
وَلی شانه بالا انداخت: وِلش... ویدا پنج شنبه میاد جمعش میکنه.
خط لبخند روی لبهای طاهر خیلی واضح به خط راستی تبدیل شد. وَلی متوجه این تغییر نشد اما مستانه بخوبی این تغییر را می دید.
مطمینا چیزی بود که از آن اطلاع نداشت. این تغییر رفتار طاهر را قبلا هم دیده بود. درست زمانی که برای اولین بار نام ویدا را در برابر طاهر به زبان آورده بود.
با قابلمه پر از دلمه به دنبال طاهر وارد آشپزخانه شد.
romangram.com | @romangram_com