#مردی_که_میشناسم_پارت_36
مستانه به سرعت سر چرخاند و با طاهر که با کاسه ای بزرگ از آشپزخانه بیرون آمده بود روبرو شد. خجالت زده نگاهی بخود انداخت و به سمت اتاقش دوید... صدای طاهر را شنید که گفت: مستانه خانم دلمه خواستن آسون نیستا زود بیا این دلمه ها رو بپیچیم.
در چهارچوب اتاقش روی پاشنه ی پا چرخید و به طاهر که چهار زانو روی زمین می نشست نگاه کرد. طاهر سر بلند کرده بود و با وَلی که روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را در دست داشت صحبت میکرد و میخواست در پیچیدن دلمه ها کمک کند.
صدای وَلی بلند شد: مستانه زود بیا کمک عمو طاهرت کار من نیست.
وارد اتاق شد و به سرعت شانه ای به موهایش کشید. همه را بالای سرجمع کرد و از اتاق خارج شد. بالای سر طاهر ایستاده بود و به ردیف باریک دایره ای دلمه های درون قابلمه نگاه میکرد. طاهر اشاره زد: بشین زود باش...
نشست و نگاه مرددش را به برگ های شسته شده دوخت. طاهر یکی از برگ ها را برداشت و به سمتش گرفت. برگ را مثل طاهر کف دستش پهن کرد. طاهر قاشقی از مواد درون کاسه را در میان برگ گذاشت و سریع پیچید. مستانه هم مشغول شد. یکبار از بالا به پایین تا زد اما دلمه های طاهر سفت و مرتب پیچیده می شدند.
باز کرد و دوباره پیچید. اینبار آخرین تا را هم زد اما باز هم پلاسیده بود.
طاهر با خنده به طرفش خم شد: ببین یاد بگیر...
برگی روی دستش پهن کرد. مواد را درونش گذاشت و از راست به چپ تا زد و محکم نگهش داشت. از چپ به راست هم همین کار را کرد و با عملی سریع بالا و پایینش را هم تا زد و در برابر مستانه گرفت: ببین اینطوری...
به تبعیت از طاهر دست به کار شد و اینبار با موفقیت دلمه را بالا گرفت و خندید. طاهر هم با سر تایید کرد: آفرین کارت حرف نداره. حالا زود باش...
مستانه مشغول بود که طاهر رو به وَلی گفت: به تو نمیدیما...
وَلی متعجب گفت: چرا؟!
-:این دلمه برای کساییه که توی درست کردنشم کمک کردن. دستت به این برگا هم نخورده چرا باید بخوری؟
وَلی خم شد و انگشت اشاره اش را روی یکی از برگ ها کشید: بیا خورد...
مستانه متعجب حرکات پدرش را دنبال میکرد. با آخرین جمله ی وَلی خندید. طاهر ابروانش را بالا کشید: اینطوریاست؟!
وَلی بلند شد و سریع کنارشان نشست. ناخنکی به مواد درون کاسه زد و در حال جویدنش گفت: عین پیرزنا غر میزنی...
دومین بار که دست به کاسه می برد طاهر روی دستش کوبید: دست نزن!
وَلی با اخم گفت: خودت میگی دست نزنی بهت نمیدیم. خودتم میگی دست نزن.
طاهر دستش را عقب زد: دستای کثیفت و نزن. میخوایم این و بخوریم معلوم نیست اون دستات و کجا مالیدی.
با شیطنت چشمکی زد و گفت: چیکارش کرد...
جمله اش تمام نشده بود که سقلمه وَلی در پهلویش نشست. طاهر ریز خندید و مستانه متعجب نگاهشان کرد. متوجه حرف طاهر نشده بود. لبخندش را فرو خورد و شانه بالا انداخت و دلمه ی آماده شده را در قابلمه گذاشت. طاهر نگاهش کرد. لبخندی روی لبهایش نشست. کاش مستانه نه دختر رفیقش، بلکه دختر خود او بود.
romangram.com | @romangram_com