#مردی_که_میشناسم_پارت_35
مستانه غم زده دست از غذا کشید و نالید: نمیشه که. چطوری؟ بابا نمیزاره برم دیدن خاله لاله. همیشه خاله لاله میاد میبینتم. همیشه باید با بابا برم و بیام.
طاهر کنجکاوانه پرسید: خاله لاله ات ازدواج کرده؟
مستانه پاسخ مثبت داد.
طاهر لبخندی زد: حالا شاید تونستیم (ولی) هم راضی کنیم همگی با هم بریم.
لبخندی بر لبهای دوست داشتنی مستانه نشست: واقعا؟
طاهر چشمکی همراه لبخند تقدیم دخترک کرد: آره حالا بزار سر فرصت.
مستانه بشقابش را جلوتر کشید و گفت: بازم هست؟
طاهر از جا بلند شد: بده برات بکشم.
مستانه بشقابش را دو دستی به سمتش گرفت: کلی دیگه میخوام.
طاهر بشقاب را دوباره پر کرد و مستانه پرسید: دلمه هم بلدی درست کنی؟
طاهر روی پاشنه ی پا چرخید و قاشق بزرگ و سیاه رنگ توی دستش را چرخ داد: دلمه میخوای؟
-:آره. عمه ویدا بلد نیست درست کنه. یبار مامان شراره درست کرده بود خیلی خوشمزه بود.
طاهر به خواسته های دوست داشتنی مستانه لبخند زد: برات درست میکنم.
بعد از ناهار به اتاقش رفت. طاهر هم بعد از تمیز کردن آشپزخانه به طبقه ی بالا رفت. عقربه های ساعت روی پنج حرکت میکردند که در اتاق مستانه باز شد و کسی صدایش زد. مستانه غلتی زد و سر از زیر پتو بیرون کشید. وَلی جلو آمد و پتو را کنار زد: پاشو مستانه! چقدر میخوابی بابا جان...
مستانه گیج نگاهی به وَلی انداخت و با سلامی کوتاه دوباره سر روی بالشت کوبید.
وَلی بازویش را گرفت و بالا کشیدش... مستانه چشم بسته سر به سینه اش تکیه زد و غرید: یکم دیگه بخوابم.
وَلی آرام موهایش را نوازش داد: پاشو دخترم، پاشو خوشگلم... پاشو مستانه ی من!
مستانه چشم باز کرد. لبخندی روی لب نشاند و سرش را روی سینه ی وَلی حرکت داد و بالا کشید: بابا...
وَلی با آرامش گفت: جون بابا؟!
دستانش را بالا کشید و به دور گردن پدرش حلقه زد. خود را در آغوشش فشرد. وَلی از جا بلند شد و مستانه را هم در آغوشش با خود همراه کرد و به سمت در اتاق به راه افتاد و در همان حال گفت: دختر لوس خودمی دیگه چیکارت کنم. لوس شدی... کوچولو شدی.
مستانه سرخوشانه خود را به دستان قدرتمند وَلی سپرده بود. وَلی در پذیرایی زمینش گذاشت و صدایی از پشت سر گفت: حسودیم میشه ها...
romangram.com | @romangram_com