#مردی_که_میشناسم_پارت_34
مستانه اولین قاشق از ترشی را به دهان گذاشت و چشم بست. زبانش را روی لبهایش به حرکت در آورد و با هیجان گفت: وای این عالیه.
دست و دل طاهر لرزید برای دخترک دوست داشتنی مقابلش...
دخترک قلبش را به تپش وامیداشت. وجودش را به گرمی دعوت میکرد.
دخترک پیش رویش با چنگالی که به دهان میگذاشت و سسی که گوشه ی لبهایش را بیشتر به تصویر میکشید تصویری ساخته بود که هیچ کجای دنیا نمی شد مانندش را یافت.
مستانه به آرامی سر برداشت و به طاهری که خیره خیره نگاهش میکرد پرسشگر نگاه کرد.
طاهر لبخند به لب خود را عقب کشید. به صندلی تکیه زد و نگاهش را به صورت دوست داشتنی مستانه دوخت. گوشه ی لبش بالا رفته بود و مستانه به راحتی میتوانست لبخند روی لبش را حس کند.
بالاخره طاقت از دست داد و پرسید: چرا میخندی؟
طاهر دستمال روی میز را به سمتش هل داد: دور دهنت سسی شده.
مستانه خجالت زده با عجله به دستمال چنگ زد. طاهر با همان خنده گفت: آورمتر... این یعنی پاستاها بد نشدن.
مستانه دستمال را دور دهانش حرکت داد: وای خیلی ام خوشمزه شده. خیلی گشنم بود.
-:خوشحالم خوشت اومده. باید به منوی رستوران اضافه اش کنم.
مستانه برای اولین بار کنجکاوی به خرج داد: بزرگه رستورانت؟
طاهر چشمانش را چرخ داد. لبهایش را روی هم فشرد و گفت: ای همچین میشه گفت. شعبه یک بزرکه ولی بقیه شعبه ها اونقدر بزرگ نیستن.
-:مگه چندتان؟
طاهر چنگال را رها کرد و دستش را بلند کرد و با انگشت به نمایش گذاشت: هفت تا...
مستانه با هیجان گفت: همه هفت تا تو دبی ن؟
-:نه یکیش تو انگلیسه. اون شش تای دیگه هم تو شهرای مختلف... چهارتاش تو دبیه.
مستانه هیجان زده پرسید: یعنی انگلیسم رفتی؟
طاهر پاسخ مثبت داد و مستانه دست بهم کوبید: وای خوشبحالت.
طاهر با مهربانی گفت: میتونی تو هم بری...
romangram.com | @romangram_com