#مردی_که_میشناسم_پارت_33
-:آره. سریع لباس عوض کن بیا که الان از دهن می افته.
پیش رفت. سرکی به میز کشید و به سمت اتاقش برگشت. طاهر لبخندی زد... مطمین بود این صحنه در مواجهه با فرزند خودش هرگز اتفاق نمی افتاد. دلش ضعف رفت... کاش سالها قبل او هم به فکر تشکیل خانواده می افتاد.
چرخید و نگاهی به میز انداخت دستمالی که از پیش بند آویزان کرده بود را گرفت و گوشه ی بشقاب را پاک کرد.
مستانه را دید که به سرعت از اتاقش خارج شد و به سمت سرویس رفت. به خنده افتاد... دختر او هم میتوانست مثل مستانه باشد. شاید هم پسرش...
صدای زنگ فر بلند شد. به سمت فر رفت و در حال بیرون کشیدن سس از فر مستانه ای که به سمتش می آمد را دید. مستانه وارد آشپزخانه شد و در حال نشستن پشت میز گفت: بابام چی پس؟
-:زنگ زد گفت امروز باید بیشتر بمونه. ازم خواست برات ناهار آماده کنم.
مستانه لب ورچید: از اینکه گاهی وقتا مجبوره بیشتر بمونه بدم میاد.
طاهر سس را روی اسپاگتی های توی بشقاب ریخت: وقتی بزرگتر بشی این چیزا رو درک میکنی. گاهی مجبوری برای اثبات خودت یا حفظ موقعیتت بعضی کارا رو انجام بدی. اضافه کاری هم شامل این چیزا میشه.
مستانه نگاهش را به سس سرازیر شده دوخت: این چی هست؟
-:اسپاگتی با سس سالسای مخصوص... اون روز که غذای تند انتخاب کردی فهمیدم غذای تند دوست داری.
سر برداشت و به عمو طاهرش خیره شد: از کجا فهمیدین؟
طاهر لبخندی زد و بشقاب را در برابرش گذاشت. مستانه سالاد استانبولی را پیش کشید و فکر کرد پدرش همیشه از خوردن غذاهای تند منعش میکند. مانع اش میشود. اما طاهر...
چنگال را در بین اسپاگتی ها فرو برد. طاهر به لبهای سسی اش خیره شد و لبخند زد. موهای ریخته روی پیشانی اش در حال برخورد به لبهایش بودند. پشت میز نشست و دستش را جلو برد و موهای افشان مستانه را پشت گوشش برد. مستانه متعجب به حرکت دست طاهر نگاه میکرد.
طاهره از دور کردن موهایش که مطمین شد سر بلند کرد و به مستانه خیره شد: بخور. مگه گشنت نبود.
مستانه نگاهش را از دست طاهر گرفت و بالا کشید: اونقدر گشنم بود که میخواستم از مدرسه فرار کنم.
-:مگه تغذیه همراهت نبرده بودی؟
-:اونقد کیک و کلوچه و این چیزا خوردم که حالم داره بهم میخوره. دیگه نمیتونم بخورم.
طاهر لبخند تلخی به لب آورد. نگاهش به دخترک پیش رویش بود.دخترکی در ده روز گذشته فهمیده بود برخلاف آنچه از خود به نمایش می گذاشت برای خیلی چیزها حسرت دارد. برای خیلی چیزهای کوچک که شاید به چشم خیلی ها نیاید درد میکشد.
لیلا با نبودنش نه تنها زندگی "ولی" را بلکه زندگی مستانه را هم تحت تاثیر قرار داده بود.
پلک زد و مستانه پرسید: شما نمیخوری؟
چنگالی از روی میز برداشت و ترشی مخصوصش را بلند کرد و جلوی مستانه گذاشت: از اینم بخور فکر کنم خوشت بیاد. ملسه و تند...
romangram.com | @romangram_com