#مردی_که_میشناسم_پارت_32
شهابی چند لحظه خیره خیره نگاهش کرد و بالاخره برگشت و با ماژیک به تخته چند ضربه نواخت و درسش را ادامه داد. مستانه نگاهی به جای خالی فرشته انداخت و در دل به فرشته ای که امروز مریضی را بهانه کرده و خانه مانده بود حسادت کرد. کم پیش می آمد "ولی" اجازه دهد خانه بماند. آن هم در شرایطی پیش می آمد که مطمین می شد حالش آنقدر بد هست که نتواند به مدرسه برود. به نظرش کنار دوستان بودن و یا در جمع اولیای مدرسه بودن بیشتر از خانه ماندن برای مستانه مفید بود.
اما مستانه خوب میدانست که پدرش در زمان بیماری اش وحشت میکند و سعی میکند با دوری از این مسیله مشکل را حل کند. بستر بیماری پدرش را به یاد مادرش می انداخت. بغض کرد... اگر مادرش بود شاید اون هم میتوانست مثل فرشته کمی لوس شود و حتی خود را به بیماری بزند و خانه بماند.
با بلند شدن صدای زنگ شراره از جا پرید. خودکارش را در جا مدادی گذاشت و آن را روی میز انداخت. شهابی نگاهش کرد و با چشم غره خسته نباشید گفت و به سمت میز به راه افتاد و تاکید کرد جلسه بعد از دروس سال قبا امتحان میگیرد.
مستانه آخر دفتر جدید آبی اش را گشود و یادداشت کرد. صدای بچه ها برای مخالفت با امتحان بلند شده بود. مستانه میدانست بالاخره موفق خواهند شد و این امتحان برگزار نخواهد شد.
شراره بطری آب را برداشت و نزدیک مستانه خم شد: چته آخه!
مستانه شانه بالا کشید: نمیدونم.
یکی از بچه ها از ته کلاس به سمت تخته دوید: میگم بیاین شورش کنیم این شهابی و عوض کنن.
مستانه دست به سینه شد و پا روی پا انداخت و به نگینی که توضیح میداد شهابی تا آخر سال پدرمان را در می آورد. مستانه در آرامش گوش می داد. فاطمه از پشت سر گفت: شراره تو برو بگو به خانم فرجی...
شراره شاگرد اول کلاس بود. بخاطر شورای دانش آموزی بودنش هم رابطه خوبی با اولیای مدرسه داشت. برای هر چیزی او را پیش قدم میکردند.
شراره متفکر نگاهش را به مستانه دوخت و مستانه چرخید: روش تدریسش بد نیست فقط یکم خشنه. اونم خب بهتره. ما که خیلی ریاضی نداریم... درسای تخصصیمون سخت تره.
نگین دست به کمر زد: فعلا که به تو تذکر داد.
مستانه با خشم نگاهش را با نگین دوخت: تذکرم داده باشه حقم بود حواسم جای دیگه بود.
نگین عقب نشینی کرد و به سمت میز معلم رفت و رویش نشست. دیگر حرفی زده نشد. شراره لبخند زد و فاطمه گفت: امتحان و واقعا میگیره؟
شراره خندید: حالا خیلی مهم نیست یه چیزایی بخونین دیگه.
مستانه دلش خانه شان را میخواست. تختخوابش... غذای گرم. کاش می شد زنگ آخر را بپیچاند و برود خانه. شراره بازویش را گرفت و بلندش کرد: پاشو بریم یه دوری بزنیم.
همراه شراره شد تا شاید این زمان سریعتر بگذرد.
کلید را در قفل چرخاند و در را به جلو هل داد. اولین قدم را در خانه گذاشت و نگاهش را به در بسته ی طبقه ی بالا دوخت. پس هنوز نیامده بودند. طاهر در زمان خانه بودنش در طبقه ی بالا را باز میگذاشت. به سمت در ورودی به راه افتاد و در همان حال مقنعه از سر کشید و دستگیره را پایین کشید. بوی غذا در بینی اش پیچید و دلش ضعف رفت. غرید: آی محتاج خانم باز غذاهای خوشمزه پختی! فکر من بدبختم نمیکنی.
به نظر مستانه بدترین ظلم در حقش همین بود که محتاج خانم همسایه بغلی غذاهای لذیذ میپخت و بویش در خانه شان میپیچید.
در را بست و به سمت آشپزخانه برگشت که با طاهری که سرگرم فر بود مواجه شد. سلام داد و طاهر دکمه ی فر را فشرد و به سمتش برگشت: علیک سلام. خسته نباشی.
نگاهش به میز چیده شده افتاد و لب گزید: مرسی. شما ناهار درست کردی؟
romangram.com | @romangram_com