#مردی_که_میشناسم_پارت_31
بالشت ها را روی مبل ها انداخت و دست به کمر به سمت طاهر که مشغول عوض کردن لباسهایش بود برگشت و ادامه داد: ساجده خواهر منم هست. اگه این مسیله حل شدنی بود باور کن من حلش میکردم و لازم نبود تو از اونجا پاشی بیای اینجا...
طاهر شلوار را به تن کرد و تیشرت را به جای تن کردن روی بالشت انداخت و نشست.
"ولی"با غضب غرید: تا کی میمونی تو هتل؟ یه روز دو روز... یه هفته یه ماه. اینطوری مستانه هم با بودنت کنار میاد.
-:چرا میخوای مستانه با بودنم کنار بیاد وَلی؟ مستانه دختر تویه من هیچوقت نمیتونم بهش نزدیک بشم. نهایتش اینه مثل دوازده سال گذشته فقط گاهی در موردش ازت میپرسم.
وَلی ترجیح داد این جملات را بی پاسخ بگذارد. در حال ورود به آشپزخانه در دل زمزمه کرد: میخوام تو جای من و براش پر کنی.
***
2
مستانه کتابهایش را بست و نگاه پر اخمش را به معلم چاق و شکم گنده ریاضی اش دوخت. شراره به پهلویش کوبید و صدایش را کاملا پایین آورد: چته؟
مداد فشاری را بین انگشتانش تاب داد و روی چرک نویس شراره نوشت: دلم میخواد برم خونه...
شراره هم نوشت: اوه بابا... کو هنوز تا بری خونه.
آقای شهابی برگشت و نگاهشان کرد. شراره به سرعت خم شد. کمی به تنش تاب داد و نگاهش را به تخته دوخت تا شهابی متوجهشان نشود اما مستانه بدون واکنش به صورت شهابی خیره شد.
شهابی برگشت و نوک ماژیکش را به تخته دوخت تا حواسشان جمع شود و بحث را ادامه داد.
شراره برگه را پیش کشید و نوشت: اوضاع با عمو چطور پیش میره؟
مستانه چند لحظه خیره به سوال شراره به هفته گذشته اندیشید که طاهر ساکن خانه شان شده بود. پدرش بالاخره موفق شده بود طاهر را به خانه شان بکشاند.
سرچرخاند و نگاهش را به چند جمله ای روی تخته دوخت. هر چند طاهر آزاری نداشت. اگر ولی خانه نبود او هم بیرون می زد. صبحها اصلا طاهر را نمیدید و ظهر با ولی می آمد. علاوه بر اینکه طاهر مزاحمتی ایجاد نکرده بود مزیت هایی هم داشت. مستانه به طور کلی از آشپزی معاف شده بود و مثل رستوران ها هر روز غذای جدیدی را مزه میکرد و از سلیقه ی طاهر در چیدمان میز و غذاها لذت می برد.
شراره باز هم به پهلویش کوبید و اشاره به کاغذ زد. مستانه نوشت: بد نیست. یعنی طاهر کلا نیست. برای من فرقی نکرده زیاد.
شراره جواب داد: آره فقط دیگه دست به سیاه و سفید نمیزنی.
مستانه با اخم نگاهش کرد و شهابی بالاخره تذکر داد: مویدی حواست هست؟
مستانه نگاه خشمگینش را از شراره گرفت و به شهابی دوخت: بله.
romangram.com | @romangram_com