#مردی_که_میشناسم_پارت_29
به جمله ی آخر زل زده بود که طاهر پرسید: چیزی شده؟
سر برداشت: نه. هیچی...
گوشی اش را به کیف برگرداند و پرسید: میخواین برای برگشتتون سوغاتی بخرین؟
طاهر با لبخند گفت: شخص خاصی و ندارم که بخوام براش سوغاتی بخرم.
***
خود را روی تخت انداخت و چشم بست. از تصویر تمام شب لبخند زد... وقتی کنار طاهر روی صندلی های سالن نشست و به خواننده چشم دوخت. وقتی از هیجان حضور خواننده مورد علاقه اش فریاد کشید طاهر خندید و جلوی فریادش را نگرفت.
پدرش همیشه در این حال در برابرش می ایستاد و تاکید می کرد: آروم. زشته... مستانه رعایت کن دخترم.
اعتراف کرد امشب به اندازه تمام روزهای زندگی اش خوش گذشته بود. لبخند روی لبهایش جان گرفت و با ذوق چرخید. از دیدن خواننده مورد علاقه اش ذوق کرده بود. وَلی هرگز اجازه نمی داد به کنسرت خواننده مورد علاقه اش برود. در تمام زندگی اش دوبار به کنسرت رفته بود که بار اول بخاطر تولد شراره و به دعوت شعله بود و دومین بار بعد از کلی اصرار به وَلی، توانسته بود هزینه خرید بلیط کنسرت را بگیرد و با شراره همراه شود اما خواننده مورد علاقه اش نبود. امشب اما... برای اولین بار توانسته بود جایی باشد که دوست دارد.
پاهایش را روی تخت کوبید و از ذوق سر در بالشت فرو برد.
در بیرون از اتاق وَلی نگاهش را به طاهر دوخته بود: نباید می بردیش کنسرت.
طاهر از امروز و اتفاقاتش راضی بود. خوشحال بود که توانسته است مستانه را خوشحال کند. پا روی پا انداخت: چرا؟
-:یازده ساله لیلا نیست طاهر... من تنهایی دارم با مستانه سر و کله میزنم. با یه دختر... فکر میکنی آسونه باهاش زندگی کردن؟ نه. همیشه بخودم میگم اگه پسر بود شاید راحت تر می شد باهاش کنار اومد. من هر روز مجبورم حواسم باشه که زندگیش چطور پیش میره. چیکار میکنه و به چی فکر میکنه و باید چیکار کنم که مبادا کمبود مادر و حس نکنه. سخته باهاش راه اومدن... سخته کاری کردن که مبادا حس کنه چون مادر نداره بهش توجه نمیکنی. اینکه بدونم چی رو باید بهش بگم و چی رو نگم اینکه نمیتونم در مورد زندگیش... شرایطش... دوستاش و خیلی چیزا نظر بدم دست و پام و بسته. گاهی فکر میکنم زیادی دارم کنترلش میکنم و گاهی هم که گله میکنه فکر میکنم خیلی آزادش گذاشتم. طاهر باید جای من باشی که بفهمی باید بعضی وقتا به بعضی چیزایی که میخواد تن ندم.
به چشمان وَلی خیره شد. دلش لرزید. کمی خم شد: حق داری داداش... شرمنده حق با توئه باید باهات مشورت میکردم.
-:میخوام مستانه بهت نزدیک بشه طاهر... اگه یه روز نباشم مطمئنم هیچکس بهتر از تو نمیتونه مراقب مستانه باشه اما نمیخوام کنترل زندگیش از دستش بره.
قلبش در سینه کوبید. او هم میخواست پدرانه هایش را نثار مستانه کند. میخواست مستانه دخترش باشد. دخترکش باشد. فرزندش باشد و پدرانه هایش را ارضا کند. او برای مستانه پدر بودن میخواست.
از دردی که رفیقش می کشید غم به وجودش هجوم آورد. ولی حق داشت... در بدترین شرایط تنها مانده بود. در بدترین شرایط تنهایی با مشکلاتش دست و پنجه نرم کرده بود. کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند کاش میتوانست گذشته را تغییر دهد. روزی که میرفت... روزی که جدا میشد تا شاید بتواند زندگی مناسبی بسازد فکر نمیکرد سرنوشت چنین روزی را رقم بزند. به مرگ لیلا نمی اندیشید. به مستانه ای که بی مادر می ماند و ولی که تنها با این مشکلات دست و پنجه نرم می کند.
لبخند دلگرم کننده ای به ولی زد: مستانه بهترین دختریه که تا الان دیدم. تو خیلی خوب از پس بزرگ کردنش بر اومدی.
سعی کرد ولی را از این حال و هوا دور کند: اگه رفتارایی که از لیلا به ارث برده رو فاکتور بگیریم میتونم بگم خیلی خوبه اما دقیقا رفتارایی که لیلا هم داشت، یه خرده...
انگشتانش را بهم نزدیک کرد و فاصله کوچکی را نشان داد: یه خرده مثل لیلا بد خلقه...
ولی بالاخره خندید: رفتاراش درست مثل لیلاست. گاهی اونقدر شبیهش میشه که شک میکنم لیلاست یا مستانه.
طاهر سوت کشید: اوه نه بابا دیگه اونقدرا هم اوضاع خراب نیست.
romangram.com | @romangram_com