#مردی_که_میشناسم_پارت_28


طاهر متعجب گفت:آره مستانه؟

مستانه شانه بالا کشید و گفت: چندشم میشه نمیترسم.

به شراره هم اخم کرد. طاهر بلند خندید. بعد از ناهار طاهر برای دسر دعوتشان کرد. از دبی گفت و پیشرفتش... از رستورانش و خاطرات آن. تمام مدت شراره همراهی اش کرد و مستانه لبخند زد. طاهر از زندگی اش در دبی گفت و مستانه اندیشید زندگی در آن شهر باید فوق العاده باشد.

نگاهش را به عموی تازه وارد و پررنگ زندگی اش دوخت. پیراهن صورتی مردانه و شلوار خاکستری برای تن او دوخته شده بود. ساعت مچی سیاه رنگش به خوبی روی دستش نشسته بود و دست بند چرمش جای خود را به دست بند مهره ای نقره ای داده بود. تنها چیزی که هنوز وجود داشت زنجیر دور گردنش بود. طاهر سر برداشت و موهایش را به سمت عقب با دست هدایت کرد و به روی شراره خندید. مستانه محو این حرکت دست، نگاهش را روی دست طاهر چرخاند. از این حرکت خوشش آمده بود.

مادر شراره تماس گرفت. شراره گفت شعله به دنبالش می آید. ساعتی بعد هم خداحافظی کرد و رفت. طاهر گفته بود مستانه را می رساند.

وقتی از رستوران بیرون می رفتند دست در جیب شلوار خاکستری اش کرده بود. نگاهی به قد بلند طاهر انداخت. اولین بار بود در کنار مردی به غیر از ولی قدم برمی داشت. اولین بار بود حس کنار مردی جز پدرش بودن را تجربه میکرد.

طاهر به سمتش برگشت: نظرت چیه یه چرخی توی تهران بزنیم؟

متعجب نگاهش را به طاهر دوخت. طاهر از او میخواست همراهی اش کند؟ به طاهر کنار او خوش میگذشت؟ شانه بالا انداخت و طاهر دست پشت سرش برد و او را به جلو هل داد: خب نظرت در مورد یه کنسرت شبونه چیه؟

با هیجان به سمت طاهر برگشت: کنسرت؟

-:امروز دیدم اینجا هم کنسرتای خوبی برگزار میشه. یه جفت بلیط خریدم.

مستانه برای اولین بار در طول امروز که کنار طاهر بود با خوشحالی لبخند زد. پدرش از سر و صدای زیاد بیزار بود و از کنسرت دوری میکرد و هیچوقت اجازه نمیداد برای سانس آخر به کنسرت برود.

طاهر بخاطر لبخند مستانه لبخند زد: پس میای...

مستانه با شوق کمی خم شد: بلهههه.!

طاهر با لبخند تماشایش کرد. دخترک بدخلق روبرویش بیش از اندازه برایش ارزش داشت. بیش از آنی که کسی بیاندیشد. میدانست این خلق و خو را از مادرش به ارث برده است. درست مثل لیلا دیر به کسی اعتماد میکرد. کمتر با کسی خو می گرفت و هر لحظه که بیشتر مستانه را می شناخت بیشتر به واقعیت شباهت هایشان پی می برد.

بلیط های کنسرت را شب قبل تهیه کرده بود. مطمین بود مستانه استقبال میکند. همانطور که در گذشته لیلا به این چنین مواردی علاقه نشان می داد.

دست روی کمر مستانه گذاشت و به سمت پله ها هدایت کرد: میخوام یه چرخی این دور و برا بزنم. میخوای همراهم بیای؟

مستانه غرق در خوشی کنسرت بود. سر تکان داد... اگر وقت دیگری بود مطمینا رد میکرد اما امروز... از فکر کردن به کنسرت هم به هیجان می آمد.

طاهر درخواست تاکسی تلفنی کرده بود.

روی صندلی ماشین کنار طاهر نشست و طاهر به راننده توضیح داد چرخی در شهر میزنند و بعد تصمیم میگیرند. تصمیم را به عهده مستانه گذاشته بود.

مستانه با هیجان به کنسرت شب فکر میکرد و اس ام اسی که از طرف شراره رسیده بود: عموت خیلی باحاله مستان. وای عاشقش شدم.


romangram.com | @romangram_com