#مردی_که_میشناسم_پارت_27

گارسون غذاها را روی میز چید و طاهر در حال برداشتن چنگال گفت: گاهی اوقات...

شراره با هیجان به سمت مستانه برگشت: وای مستانه دست پخت عموت باید خوشمزه باشه نه؟

مستانه شانه بالا انداخت و خیره به طاهر گفت: تا حالا نخوردم.

طاهر با لبخند مردانه ای نگاهش کرد: یادش نمیاد آخرین باری که دست پختم و خورده خیلی بچه بود.

طاهر با لبخند مردانه ای نگاهش کرد: یادش نمیاد آخرین باری که دست پختم و خورده خیلی بچه بود.

مستانه اولین تکه ی استیک را به دهان گذاشت و طاهر ادامه داد: باید یبار براش آشپزی کنم.

مستانه لبخند نصف نیمه ای تقدیمش کرد و شراره گفت: خیلی وقته ایران نبودین؟

-:دوازده سال...

-:اوهه... چرا؟

-:برای انجام کار خاصی رفتم و موندگار شدم.

-:الانم میخواین برگردین؟

شراره قسم خورده بود طاهر را تخلیه اطلاعات کند...

-:آره یکم کار دارم وقتی درستشون کنم برمی گردم.

-:چرا اینجا نمیمونید؟

طاهر خندید: دیگه به اینجا عادت کردم.

بالاخره شراره سکوت کرد و طاهر پرسید: هم سن مستانه هستی؟

-:آره من و مستانه همکلاسیم. از وقتی راهنمایی می رفتیم.

-:چقدر عالی. چی میخونین؟

برای خاتمه دادن بحث مستانه آرام گفت: تجربی...

شراره خندید و طاهر پرسید: میخواین دکتر بشین؟

شراره توضیح داد: من میخوام دکتر بشم. جراح... ولی مستانه دنبال داروسازیه. از خون میترسه.

romangram.com | @romangram_com