#مردی_که_میشناسم_پارت_25

با تردید شماره ی وَلی را گرفت و وَلی از شنیدنش خوشحال... با ذوق از کنار هم بودن طاهر و مستانه گفت: بهتون خوش بگذره دخترم.

-:بابا...

-:جون بابا...

شراره هم کمی دورتر با مادرش صحبت میکرد و قرار ناهار را توضیح می داد. گفت: بابا شما نمیای؟

-:نه دخترم. من کارم طول میکشه به شما خوش بگذره. مستان مراقب خودت باش.

تماس را قطع کرد. شراره با مادرش هماهنگ کرده بود و خوشحال به طرفش برگشت: خب قراره کجا بریم؟

-:نمیدونم. قراره زنگ بزنه آدرس بده.

-:وای مستان عموت چطوریاست؟ میشه جلوش راحت بود یا مثل بچه مثبتا باشم؟

مستان چپ چپ نگاهش کرد: نه که همیشه منفی هستی امروز میخوای مثبت باشی. راه بیفت بریم...

-:آدرس نداریم کجا بریم؟

-:حالا بیا از اینجا بزنیم بیرون تا ببینیم چی میشه!

دو پسر از کنارشان گذشتند و یکی به روی مستانه خندید. اخم های مستانه در هم رفت و دست شراره را کشید: بیا دیگه...

طاهر تماس گرفت و آدرس داد. همراه شراره سوار تاکسی شدند. شعله تماس گرفته و از دل شراره در آورد و آنها را برای ناهار دعوت کرد که شراره توضیح داد مهمان عموی مستانه خواهند بود. وقتی ماشین در برابر رستوران توقف کرد ابروان شراره بالا پرید: عموت حسابی میخواد خرج کنه ها...

-:خودش سر هرچیزی گیر میده. از مزه برنج تا کم نمک بودن پر نمک بودنش... از اوناست که دلت میخواد کله اش و بکنی.

شراره خندید:آخی... چه باحال.

مستانه به سمت رستوران هلش داد: الان میبینیش اگه وقتی از اینجا رفتیم هم همین نظر و داشتی من کوتاه میام.

شراره چرخید و روبرویش ایستاد: دیگه دست نزنیا. زشته اومدیم یه جای آبرو دار باید درست رفتار کنیم. از الان کتک و کف گرگی و اینا تعطیل.

بین خنده هایش گفت: باشه.

-:حالا سر اینکه بعدا چی شرط ببندیم هم بعد حرف میزنیم.

مستانه اشاره زد: باشه بریم دیر شد.

طاهر با دیدنشان از جا بلند شد. مستانه کیف یک طرفه اش را از سر کشید و معرفی کرد: عمو طاهر دوست بابام... دوستم شراره.

romangram.com | @romangram_com