#مردی_که_میشناسم_پارت_24
طاهر خندید: خیلی هم عالی... با دوستت بیاین.
مستانه با اخم غرید و دهن کجی کرد: با دوستت بیاین...
-:چیزی گفتی؟
این را طاهر پرسید و مستانه دست و پایش را گم کرد: ها؟ نه. چیزی نگفتم. با دوستم بودم.
-:خب پس میاین؟
-:چیزه. به بابا بگم...
طاهر خندید: بهش خبر دادم. شمارتم ازش گرفتم. مشکلی نداره.
-:بابا داد؟
طاهر اینبار با کنجکاوی پرسید: مستانه خوبی عمو؟
شراره بر سرش کوبید و چشم غره رفت. گیج به شراره نگاه کرد و شراره غرید: قبول کن دیگه. منم میبینمش.
سر کج کرد: چیزه. باشه. کجا بیایم؟
-:خب بزارین من هماهنگ کنم میام دنبالتون.
-:نه لازم نیست آدرس بدین خودمون میایم.
طاهر باز هم خندید: باشه وروجک... بزار هماهنگ کنم بهت زنگ میزنم.
-:باشه.
-:کاری نداری؟
شراره ریز خندید. مستانه اخم کرد: نه. خداحافظ.
تماس قطع شد و صدای خفه شده ی شراره بالا رفت: یعنی خاک بر سرت. خاکا... دختر چرا منگل بازی در میاری. یه ناهار دعوتت کرده. تازه علاوه بر تو منم دعوت میکنه مگه آدم همچین ناهاری و رد میکنه؟
-:میگم شراره... به بابام بگم؟
-:خودش اجازه داده دیگه ولی میخوای باز بهش بگو.
romangram.com | @romangram_com