#مردی_که_میشناسم_پارت_23

-:میخوای من بهش زنگ بزنم؟

شراره با هیجان به طرفش برگشت: زنگ میزنی؟

-:میزنم ولی تو بزنی بهتره. درسته دعواتون شده اما زنگ بزنی آشتی میکنین.

-:ما این حرفا رو نداریم که. فقط بهم برخورد با دوست پسرش بودن و به من بودن ترجیح داد.

مستانه خندید: حسود شدیا...

شراره با شیطنت یک تای آبرویش را بالا داد: نه اینکه شما حسودی نمیکنی. بیچاره عموت... کلی برات کادو آورده. وای اون کفشا من دیوونشونم. اون لباسا... عروسکا... تو دیوونه ای مرد بیچاره رو اینقدر اذیت میکنی.

مستانه با غصه گفت: از وقتی اومده نمیتونم یکم با بابام تنها باشم.

-:خودت گفتی به زودی میره. بابات بعد این همه مدت دوست قدیمیش و دیده. چرا چشم دیدن مرد بیچاره رو نداری؟

شانه بالا انداخت: ازش خوشم نمیاد.

-:بیخیال مستان... اینقدر سخت نگیر. از بودنش لذت ببر... وای کاش منم همچین عمویی داشتم.

-:مال تو من نمیخوامش...

شراره با شیطنت خندید: خودت گفتیا! بعدا نزنی زیرش.

شماره ی شعله را می گرفت که تلفنش زنگ خورد. متعجب به شماره ناشناس خیره شد و تلفن را به طرف شراره گرفت. شراره اشاره زد: خب جواب بده ببینیم کیه؟

نوار سبز رنگ را لغزاند و صدای مردانه ای در گوشی پیچید: مستانه جان...

صدای مردانه... در گوشی اش؟ چه کسی تماس گرفته بود. با تعجب پرسید: شما؟

-:طاهرم عمو جان...

ابروانش به سرعت بالا پرید و دست و پایش را گم کرد. این مردک چرا با او تماس گرفته بود؟ اصلا شماره ی او را از کجا آورده بود؟ شراره بخاطر واکنشش گوشش را به گوشی چسباند و سقلمه ای هم به مستانه زد و وادارش کرد به حرف بیاید: سلام.

-:به روی ماهت. مستانه زنگ زدم اگه وقت داری برای ناهار مهمونت کنم.

-:من؟ برای ناهار؟ چیزه...

طاهر پشت تلفن گفت: کاری داری؟

نگاهی به شراره انداخت: با دوستمم...

romangram.com | @romangram_com