#مردی_که_میشناسم_پارت_22


گوشهای مستانه تیز شد.

طاهر دستانش را زیر چانه اش زد: قبلا هم بهت گفتم که اینکار و نمیکنم.

وَلی نگاهی به مستانه انداخت: من و مستانه خوشحال میشیم اینجا باشی. تا کی میخوای تو هتل بمونی؟ مگه نه مستانه؟

مستانه به سمت وَلی برگشت. نگاهش را بین طاهر و وَلی حرکت داد. وَلی با چشم و ابرو اشاره ای به طاهر زد. مستانه به سختی لبهایش را کش داد و با تردید زمزمه کرد: آره...

***

مستانه بازویش را گرفت و کشید. شراره نگاه از ویترین مقابل گرفت و به سمتش برگشت: ها؟

-:ویترین و خوردی!

شراره موهای سیاه رنگ روی پیشانی اش را عقب زد: ویترین و گذاشته برای دیدن.

-:ویترین یا پسره...

شراره خندید: بد تیکه ایه لامصب.

مستانه همراهش خندید: این روزا چشت خیلی هرز میره.

-:بجون مستان تقصیر من نیست. از این پسره خیلی خوشم میاد.

-:خب چرا مثل فرشته دست بکار نمیشی؟

شراره بازویش را گرفت و به سمت چپ پاساژ کشید: نه بیخیال... من اهل این حرفا نیستم. خوشم اومدنه رو هم تو دلم نگه می دارم.

مستانه بازویش را کشید و او را به خود فشرد: قربون اون خوش اومدنت برم.

-:مستان زشته...

اما خود هم مستانه را بیشتر به خود فشرد و صدای خنده شان در راهروهای پاساژ پیچید و نگاه فروشندگان مغازه ها را به سمتشان کشید.

شراره با ناراحتی نگاهی به ویترین لباس فروشی انداخت: وای هیچی پیدا نکردم. کاش شعله وقت داشت باهامون میومد.

-:حالا بیا باز بگردیم شاید یه چیز خوب پیدا کردیم.

-:مطمئنم پیدا نمیکنم. بالاخره هم مجبورم برم سراغ شعله... کلی منت کشی کنم بیاد باهامون خرید.


romangram.com | @romangram_com