#مردی_که_میشناسم_پارت_21
مستانه از جا پرید: حرفشم نزن. اصلا چیکار میتونه بکنه؟
-:بهش بگو به عنوان بابای من علیرضا رو تهدید کنه.
-:عمرا اینکار و نمیکنم. بمن چه؟ تازه عموی واقعیم که نیست دوست بابامه. اگه بره به بابام بگه بابام دیگه نمیزاره اسمتم بیارم.
فرشته با ناراحتی صدا زد: مستان...
تماس را قطع کرد و به سر میز برگشت. وَلی پرسید: کی بود؟
قاشق و چنگال را بدست گرفت: فرشته.
-:اتفاقی براش افتاده؟
نگاهش را به طاهر که در آرامش مشغول خوردن بود دوخت: نه. هیچی نشده که میخواست بگه معلممون عوض شده.
وَلی پرسید: کدوم معلمت؟
کمی فکر کرد. ظرف خورشت را پیش کشید. فکر کرد کدام دبیرشان امسال عوض شده است و آرام گفت: فکر کنم ریاضی.
-:چرا؟آون که مرد خوبی بود.
شانه بالا انداخت و سر جایش نشست. طاهر برای عوض کردن بحث گفت: فردا باید برم یه سر دیدن وکیل...
-:میری سراغ همون وکیلی که بهت معرفی کردم؟
مستانه هر دو را می پایید زیر چشمی...
-:آره. اگه وقت داشتی با هم می رفتیم.
وَلی با حرص گفت: فردا تو بانک زیاد کار دارم. اگه می شد عصری می رفتیم.
-:باید هر چه زودتر این ماجرا رو بخوابونم. نمیخوام بیشتر از این وقت تلف کنم.
هیچ از آنچه آنها بر زبان می آوردند سر در نمی آورد. از جا بلند و مشغول جمع کردن میز شد.
وَلی پاسخ داد: این کار هرچقدرم تلاش کنی روال قانونیش و طی میکنه. نمیتونی با روش دیگه ای پیش بری.
طاهر کلافه دستانش را در هم گره زد و روی میز کشید: کاش می شد کار دیگه ای انجام بدم. واقعا دوست دارم هرچه زودتر این مسئله رو حل کنم و از اینجا برم.
-:میدونی که نمیشه. تو هم داری زیادی پرو بازی در میاری. بهت گفتم بیا اینجا بمون...
romangram.com | @romangram_com