#مردی_که_میشناسم_پارت_184
گویا در میان دیواری قرار گرفته بود که با تمام قوا از هر سو جلوتر می آمد و هر لحظه بیشتر و بیشتر فشرده می شد. شانه هایش را کمی بالا کشید و سر طاهر کمی چرخید و لبهایش به روی ترقوه اش نشست و گویا آن لوزی قالب گرفته از لبهایش را آتش زدند.
لبهای طاهر کمی پایین تر کشیده شد. کمی پایین تر و آتشی دیگر...
بی اختیار دستش بالا رفت و انگشتانش بین موهای طاهر کشیده شد و سرش را بیشتر به تن فشرد.
نفس عمیقی کشید اما در بازدمش به سنگینی لب باز کرد و با حرکتی سریعتر هوای اطرافش را بلعید. تمام وجودش می سوخت... در آتشی که تنها دو بوسه بر جانش انداخته بودند.
طاهر لبهایش را به روی قفسه سینه اش رساند و بوسه ای دیگر زد.
انگشتانش به گردن طاهر رسید و نوازش وار حرکت کرد.
بوسه ای دیگر روی قلبش نشست. بوسه ای که ضربان قلبش را سرعت بخشید و نوای آرام ضربان قلب طاهر را به گوش رساند. در نیمه ی روشنایی مهتاب سرش را به سوی ماه تابان گرفت.
بوسه ای دیگر روی قلبش نشست و کنترلش را از دست داد. گویی تنش دیگر توانی برای عمل به دستورات ذهنش را نداشت. رها شد... برای جلوگیری از رها شدن دستانش را به دور گردن طاهر حلقه زد و سر طاهر بالا آمد. دستان طاهر پشت سرش قرار گرفت و مانع از سقوطش شد. این سقوط نبود... پرواز بود. برایش پروازی بود در آغوش زندگی. سرش را کمی فقط کمی پایین برد و چانه ی بالا آمده اش را با حرکت لبهایش به بالا هدایت کرد و در حال قراردادن لبهایش زیر چانه اش زمزمه کرد:دوست دارم.
پای راستش را کمی بالا کشید. نفس هایش به سختی بالا می آمد.
انگشتان طاهر پهلویش را به بازی گرفته بودند و آهسته نوازش می دادند.
گویا خون در رگهایش به حرکت در آمده بود. تمام تنش چون زغال نارنجی رنگ در حال سوختن بود که می توانست تمام اطرافش را بسوزاند. خود را بالا کشیده و لبهایش را اسیر لبهای داغ کرد. در تب و تاب این مزه ای که گویا تمام احساساتش را جان می داد، می سوخت. دستان طاهر با قدرت در آغوشش کشید و دستش روی شانه ی برهنه اش حرکت کرد.
بند سرمه ای لباس را که طرح های اسلیمی رویش خودنمایی میکردند به روی بازویش سُر داد و کمی فاصله گرفت. دستش را به سمت یقه ی گرد تیشرت سفید طاهر برد و به سمت سر طاهر کشیدش...
طاهر کمی فاصله گرفت. دستانش را بند تیشرتش کرد.
تکیه به آرنج خود را بالا کشید و مسیر فرود آمدن تیشرت سفید تا روی زمین را دنبال کرد و نگاهش به روی تیشرت بود که صورتش سخت اسیر انگشتان قدرتمند طاهر شد و بوسه ای روی لبهایش زد و طرف دیگر بند سرمه ای لباس را پایین کشید.
به پهلوی طاهر چنگ زد و شمارش نفس هایش را از دست داد. چشمانش به خواب دعوتش میکردند. مژگانش روی هم افتادند اما هوشیارتر از آنی بود که بخواهد به خواب برود. می خواست تک تک بوسه هایی که از قفسه ی سینه اش به پایین کشیده می شدند را در ذهنش ماندگار کند. میخواست زنده شدن سلول های مرده ی وجودش را با حرکت لبهای او به جشن بنشیند.
لب پایینش را به دندان کشید. طاهر کمی فاصله گرفت و با دیدن لب اسیر شده اش در بین دندان هایش حریصانه خود را بالا کشید و انگشت شستش را روی لبش قرار داد و به محض رها شدن لبش از اسارت دندان هایش؛ این اسارت به لبهای طاهر تعلق گرفت.
گویا نفس کم نمی آمد. گویا اینبار قرار نبود برای تنفس فاصله بگیرند. دیگر تنها او نبود که می بوسید. اینبار طاهر بود که کم نمی ذاشت. طاهر بود که برای این بوسه ها مشتاق بود. صدای ضربان قلب طاهر بود که با وجود این فاصله هنوز هم به گوش می رسید.
انگشتان طاهر روی لبه ی یقه ی دکلته ی پیراهنش نشست و بدون اینکه لبهایش را رهایی بخشید آن را به سمت پایین کشید... چنان غرق در بوسه های داغ طاهر بود که هیچ اهمیتی به پیراهن سرمه ای که چند لحظه پیش بر تنش بود و حال خبری از آن نبود، نمی داد.
دست طاهر که روی ران پایش نشست چشم گشود. تمام ذهنش به سوی حرکت دست او کشیده شده بود و گویا هر حرکتش می توانست نفسش را بند آورد... آرام زمزمه زد: طاهر...
طاهر بود که خود را کمی پایین کشید و حرکت دستانش را بیشتر پیش برد و در همین لحظه، لبهایش را مماس با لبهایش متوقف کرد و لب زد: جانم؟!
romangram.com | @romangram_com