#مردی_که_میشناسم_پارت_183

ابتدا پاکت نامه ای از کمد بیرون کشید تا به محض باز کردنش محتوای پاکت را به پاکت نامه جدید انتقال دهد و با هیجان چشم دوخت به پاکت. دستش را روی گوشه ی آنه گذاشت و عقب کشید. جدا شدن دو برگه از هم همانا و بیرون ریختن محتوایش و رها شدنشان جلوی پایش همانا...

متعجب به دفترچه های کوچک رنگی خیره شد. پاکت را بین انگشتانش مچاله کرد و خم شد. اولین دفترچه را که دقیقا روی انگشتان پایش افتاده بود برداشت و باز کرد. به عکس طاهر روی اولین برگه اش خیره شد. به محتوای عربی و انگلیسی آن...

دفترچه ی بعدی را برداشت و با دیدن پاسپورت طاهر نفسش حبس شد. به تصویر طاهر روی برگه ها زل زد. طاهر به رویش لبخند می زد. پاسپورت؟ طاهر پاسپورت داشت؟ پدرش گفته بود چون طاهر از سربازی فرار کرده و بعد هم غیرقانونی از کشور خارج شده بود، نمی توانست پاسپورتی داشته باشد. اما حال پاسپورت داشت. طاهر پاسپورتی داشت که تصویرش روی آن حک شده بود و نام جمهوری اسلامی ایران را هم در بالای صفحه یدک می کشید. نفس حبس شده اش را به سختی بیرون فرستاد و دست به برگه ی سفید برد.

تای برگه ی A5 را باز کرد و خط خوش زیبایی با نام سلام در بالای آن خود را به رخ کشید.

چشمش به سمت خط بعدی کشیده شد:

بهت قول داده بودم ده روزه درستش کنم. ده روز... بلیطامون رزرو شده. یادم نرفته بهم قول دادی یه هفته مهمونم میکنی تا حسابی دبی و بگردم. برای آخر ماه آماده باش... چند روزی در دسترس نیستم. برگشتم بلیطا رو برات میارم.

به دو خط افقی و نام لیدا که بر روی آن نوشته شد بود خیره شد. طاهر می رفت... آخر ماه.

***

6

چشمان قهوه ای گویا ذره ذره ی صورتش را می پایید. چشمانش خواهشی داشت که برای زندگی دعوتش میکرد. خواهشی که می خواست همه چیزش باشد.

شبی مهتابی... در زیر نور ماه... در کنار این دریاچه ی کوچک که تنها می شد صدای حرکت آرام آب را شنید دست پیش برد و انگشتانش را در انگشتان ظریف و لاک خورده ی سرمه ای اش حلقه زد.

سردش نبود. داغ بود... از حضور او در کنارش داغ بود. سرمای شبانه نمی توانست آتش درونش را خاموش کند.

سرطاهر به سمت شانه اش خم شد. سرش را کمی به سمت طاهر متمایل کرد و صورتش با گونه ی طاهر مماس شد. حرکت لبهایش را ندیده می توانست تصور کند که کش می آید. طاهر آرام زمزمه زد: شیرینی...

لبخندی روی لبهایش نشست. قلبش از آسمان ها سقوط کرد و در گره دستانشان نشست. به دست گم شده در دست طاهر خیره شد. به آرامی انگشتانش را روی انگشتان دست طاهر به حرکت در آورد. سر طاهر خم شد و بوسه ای بر شانه ی بی پوشش نشست. شانه اش کمی به جلو متمایل شد. ناخودآگاه بود... بخاطر لرزش تنش... بخاطر لرز قلبش... قلبی که گویا با شادی بالا و پایین می پرید.

سر چرخاند. زل زد به چشمان قهوه ای...

دست طاهر از بین انگشتانش جدا شد و تنش به سمت او متمایل شد. دست راستش بالا آمد و نزدیک به گونه ی چپش متوقف شد. نگاهش را از چشمانش گرفت و حرکت چشمانش را دنبال کرد که به پایین رفت و دوباره به سوی چشمانش برگشت. پلک زد... میخواست بوسیده شود. میخواست در آغوشش گم شود. در این لحظه به هیچ چیز نمیتوانست بیاندیشد جز آغوش طاهر... جز لبهایی که اولین بار مزه ی زردآلو می داد.

دست طاهر به جای نشستن روی گونه اش کمی فاصله گرفت. کمی عقب کشیده شد و خط گونه اش را از گوشش تا نزدیکی بینی اش با حرکت اسلوموشنی متوقف شد. سق خشک شده اش تر کرد. وحشت کرده بود... اما وحشتش باعث نمی شد دور شود. بیشتر دوست داشت جلوتر برود. دوست داشت پیش برود و باز هم مزه ی زردآلو را لمس کند.

لبهای طاهر که به حرکت در آمد. به سرعت چشم از چشمان قهوه ای مقابلش گرفت و نگاهش را پایین کشیده و به لبهایی که به حرکت در آمده بودند و به نظر می رسید به سوی خود فرا میخوانندش؛ خیره شد.

آنقدر غرق بازی لبها بود که هیچ از آنچه طاهر به زبان می آورد درک نمیکرد. هیچ نمی دانست... هیچ نمی فهمید...

خود را جلو کشید...

سر طاهر خم شد... به سمت شانه اش و برخورد موهای سر طاهر به شانه اش لرزی به جانش انداخت که طاهر را هم متوجه خود کرد تا آرام زمزمه بزند: اینقدر دوست داشتنی هستی...

romangram.com | @romangram_com