#مردی_که_میشناسم_پارت_182
-:یه روز همراه من بیا دانشگاه.
-:اون وقت به چه نسبت؟!
نریمان کمی گوشی را از گوشش دور کرد و صدایش ضعیف تر به گوش رسید: بابا دانشگاه هرکی هرکیه. کسی کاری نداره. میگم دوستمه... از بچه های یه رشته دیگه هست.
-:جدی؟میشه یعنی؟
-:آره حالا ترم بعد یه روز میبرمت.
هیجان زده گفت: دستت درد نکنه. چیکار میکردی؟
-:درس میخوندم. اما ذهنم پی یه پاکتیه که برای طاهر آوردن. خیلی سعی کردم بفهمم توش چیه ولی نمیشه. همش سیاهه.
نریمان خندید: کی آورده؟
-:پیک آورد.
-:پس حله دیگه. چیکار داری چیه...
-:آخه کنجکاوم. چیه که آوردن برای طاهر!
نریمان با بدجنسی گفت: شاید بلیطای رفتنش...
در گوشی جیغ کشید: نهههه.!
حتی تصورش هم وحشتناک بود. کم مانده بود به گریه بیفتد. بلیط طاهر؟ بلیط برای رفتنش. دق میکرد اگر طاهر می رفت. طاهر نباید می رفت. حق رفتن نداشت. اگر می رفت باید او را هم با خود می برد.
نریمان خندید: شوخی کردم بابا. حالا خودت و اذیت نکن. اگه فکر میکنی خیلی کنجکاوی آروم بازش کن بعدم چسب بزن برش گردون سر جاش.
متفکر به پاکت چشم دوخت. حق با نریمان بود میتوانست اینکار را انجام دهد. می توانست محتوای پاکت را ببیند. میتوانست مطمئن شود که بلیطی در کار نیست. طاهر چنین کاری نمیکرد. طاهر دل نمی کند. فکرش هم می توانست به دیوانگی اش بکشد. طاهر ترکش نمیکرد. طاهر اهل این نامردی ها نبود. پدرش از خوبی های طاهر میگفت.
نریمان تقریبا در گوشی فریاد زد: الوووووو...
به خود آمد و گفت: بعدا میحرفیم.
-:اوهو... رفتی تو حس که. باشه برو به فضولیت برس. منم کم فضول نیستما... فهمیدی توی پاکت چیه به منم خبر بده.
تماس را قطع کرد. دستش را به لبه ی پیشخوان گرفت و پاکت را پیش کشید. برگشت و به ساعت نگاه کرد. هنوز تا آمدن پدرش وقت داشت. وارد آشپزخانه شد و چاقویی برداشت. چاقو را لبه ی درب بسته شده ی پاکت نامه گذاشت اما با تردید عقب کشید. نگاهی به اطراف انداخت و پاکت را بلند کرد. هیچ نام و نشانی نداشت. اسمی هم رویش قرار نداشت. می توانست پاکت را باز کند و در پاکت جدید همه چیز را قرار دهد. با این فکر لبخندی شیطانی روی لبهایش نشست. پاکت را برداشت و با دو وارد اتاقش شد.
romangram.com | @romangram_com