#مردی_که_میشناسم_پارت_181
نریمان خندید: سر خیابون پیاده ات میکنم.
لبخندی زد و سری کج کرد که نریمان در ماشین را باز کرد و منتظر ماند سوار شود و در حال بستن در ماشین گفت: میدونی اولین باره برای یکی از این خوش خدمتیا میکنم؟!
پاسخ شیطنت باری شنید: خوش بحال من...
***
به مرد مقابلش خیره شده بود. مرد میانسال که حتی به خود زحمت نداده بود از روی موتورش پایین بیاید. دستش را بالا آورد و گفت: تحویل آقای طاهر غمگسار میدین؟
لبخندی به روی مرد زد و کنجکاوانه نگاهش را به پاکت نامه دوخت: حتما میدم.
مرد دستگاهی به سمتش گرفت و منتظر امضایش ماند. روی صفحه الکترونیکی امضایی زد و مرد با تشکر موتورش را به حرکت در آورد. خود را عقب کشید. شال را از سر کند و روی بازویش انداخت و پاکت را در دستش جا به جا کرد. مستاصل به پاکت خیره شد. از فضولی نمی دانست به کجا پناه ببرد. وارد پذیرایی شد و پاکت را بلند کرد تا در مسیر دید چراغ قابل مشاهده شود.
ناامید از تاریکی بسته پایین کشیدش... پاکت را روی پیشخوان رها کرد و به سمت کتابهایش رفت. امروز زنگ تفریح را با فرانک ریاضی کار کرده بودند. امتحان ریاضی را خوب گذرانده بود. فرانک مهربان بود... خوش برخورد و دوست داشتنی بود. با اینکه تمام مدرسه از غرور کاذبش می گفتند اما در فرانک غروری ندید. کنجکاو بود بداند فرانک چه آتویی دست نریمان دارد که اینگونه به او باج می دهد اما سکوت کرد و اجازه داد فرانک بهترین معلمی باشد که تا به حال داشته است.
اولین تمرین را حل کرد و سر برگرداند. نگاهش را به سمت پیشخوان کشید. پاکت روی پیشخوان برایش بندری می رفت. گویا دستانش را باز کرده بود و برای هم آغوشی دعوتش میکرد.
دوباره چشم به دفترش برگرداند. باید این تمرین ها را حل میکرد. فرانک گفته بود برای کنکور، ریاضی مهم است. دومین تمرین را هم حل کرد و سراغ سومی رفت. روش هایی که امروز از فرانک آموخته بود حسابی کارساز بود و بیشتر تمرین ها را به راحتی می توانست حل کند.
چرا کوچک بالای گوشی اش چشمک آبی میزد. گوشی را به دست گرفت و در حالی که نگاهش به دفتر بود رمز گوشی را وارد کرد و صفحه ی اس ام اسش را باز کرد. شراره به سینما می رفت... دعوتش کرده بود.
کمی فکر کرد. بعد از صحبت با فرانک ترجیح میداد این دو سال را فقط برای کنکور وقت بگذارد و از کارهای فرعی دور باشد. میخواست پزشکی قبول شود و همانطور که طاهر میخواست لباس سفید پزشکان را به تن کند. نریمان گفته بود باید کسی باشد که طاهر بتواند از کنارش بودن لذت ببرد. باید کسی شود که فاصله ی سنی شان به چشم نیاید... باید برای طاهر این فاصله ی سنی را بی معنی کند.
خودکار را روی دفتر رها کرد و نوشت: نه. باید درس بخونم.
چشمش دوباره به سمت پاکت کشیده شد. طاهر چه پاکتی می توانست داشته باشد که به خانه فرستاده باشند؟ چرا باید پاکت های طاهر را به خانه ی آنها می فرستادند؟ جوابش واضح بود. طاهر در این خانه زندگی میکرد.
شانه بالا کشید. پاسخ شراره رسید اما بجای آن وارد دفتر تلفن شد و از تماس های اخیر شماره ی طاهر را گرفت. چند لحظه صبر کرد تا ارتباط برقرار شد و صدای زن دوباره در گوشش پیچید. با حرص اجازه نداد جمله ی زن تمام شود و تماس را قطع کرد. گوشی را بین انگشتانش فشرد و سرش را روی دفتر گذاشت. کمی به راست متمایلش کرد و پاسخ شراره را باز کرد: خوشحالم برگشتی سر درسا رفیق...
لبخندی زد و سر بلند کرد. باید درس میخواند... بدون توجه به پاکت روی میز. تا ساعتی بعد درگیر تمرین های ریاضی بود که نریمان تماس گرفت. امروز از صبح کلاس داشت و حال بعد از اتمام کلاسهایش تماس گرفته بود: چطوری؟
-:مرسی. شما خوبی؟
نریمان نالید: نه به جون تو... اصلا مرده بیشتر از من جون داره. دارم شوت میشم. اونقدر این استاده وق وق کرد.
خندید: مگه قورباغه هست؟
-:آرهههه. احساس میکنم تو گوشام صدای قورباغه هست. باید ببینیش. چونش جلوئه دقیقا شکل قورباغه.
بین خنده هایش گفت: کجا میخوام ببینمش.
romangram.com | @romangram_com