#مردی_که_میشناسم_پارت_180
سرش را به طرفین کشید: هووم. بهت نمیاد. بزرگتر میزنی.
-:دست شما درد نکنه. پیرمم کردی.
خندید و پرسید: چیکار میکنی؟
-:علافی...
چشم غره رفت و نریمان خندید: دانشجو... مهندسی کامپیوتر... نرم افزار.
-:شغلت چیه؟
-:دانشجو جماعت شغلش کجا بود.
ریز خندید: راس میگی. چرا دوست منی؟!
-:چون ازت خوشم میاد.
دستش را بلند کرد و انگشت اشاره اش را تکان داد: من دوست دخترت نیستما...
-:من که گفتم دوست دختر نمیخوام. شما دخترا توقعتون بالاست. من از پسش برنمیام. دوستی عادی و ترجیح میدم.
-:خب پس چرا با یه پسر دوست نشدی؟
نیشخندی زد: چون دیگه باهاشون حال نمیکنم.
چشمانش گرد شد. نریمان خندید: همشون یکی ان. یا فوتبال... یا باشگاه یا دختر بازی... یکم تنوع چیز خوبیه.
سری کج کرد و با چشمان ریز شده به نریمان چشم دوخت. کاش طاهر این گونه روبرویش می نشست. نریمان از خودش گفت... از دانشگاهی که به نظرش خسته کننده است و ترجیح میدهد زودتر از شرش خلاص شود و برای کار به شرکت پدر برود. از اینکه دو خواهر بزرگتر از خود دارد و یک دانه پسر خانواده و عزیز دل خواهرها است هم گفت.
از در کافه که بیرون می آمد حس میکرد نریمان را سالهاست می شناسد. نریمان تنها پسر خانواده ی مادری اش بود و هر از گاهی برای بردن فرانک می آمد جلوی مدرسه...
نریمان اشاره ای به سوناتای سفیدش که جلوی کافه پارک شده بود زد: برسونمت.
ابروانش را بالا کشید و در سکوت نگاهش را به چشمان سبز نریمان دوخت: خودم میتونم برم.
-:دوستا از این کارا برای همدیگه میکنن.
شانه بالا انداخت: بابام...
romangram.com | @romangram_com